شاید ماده شیر..

الان

تو همین لحظه!

دقیقا وقتی دارم تند تند و با عصبانیت اینا رو تایپ میکنم

حس ماده شیری رو دارم که میخوان بچشو بکشن

ولی میدونی چیه

اون ماده شیر خودش تیر خورده

هیچ کاری نمیتونه بکنه

حتی نمیتونه غرش کنه...

فقط بغض میکنه

اشک تو چشماش حلقه میزنه

با التماس به کسایی که میخوان بچشو بکشن نگاه می کنه...

 

۵ نظر

...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت...

یه سری چیزها هست که نمیدونم و این ندونستنم! خیلی ازارم میده

یه سری چیزها هم هست که میدونم ولی نمیدونم در برابرشون چه واکنشی باید نشون بدم! اینها خیلی خیلی ازارم میده

یه سری چیزهای دیگه هست که میدونم و میدونم که چه واکنشی هم باید داشته باشم ولی نمیشه اون واکنش رو عملی کرد!اینها زجرآورن...

من نمیخوام به این روند پیش بره ولی اگه اینجوری داره پیش میره و روز به روز وضع بدتر میشه

نتیجه ی رفتارها و ندونم کاری های خودته

نتیجه ی بی تدبیری های او هست...

نتیجه ی خود درست بینی هاته

نتیجه ی اینه که فکر میکنی همیشه حق باتوئه در صورتی که همیشه اون حق فقط نصفش با توئه بوده

نتیجه ای اینه که یه خوش بینی مفرط نسبت به بعضی ها داری که دست بر قضا اون بعضی ها انقدرها هم که تو فکر میکنی خوب نیستن

البته شاید انقدر هم که من فکر میکنم بد نباشن

میدونی که منم خیلی قبلترها باهات هم عقیده بودم و قبول داشتم که اون بعضی ها خوبن

ولی الان نه...الان معتقدم مثل من و خیلی دیگه از ادمها! اونها هم مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها رو دارن

کاش بعد از این همه سال تو هم این رو متوجه میشدی

کاش میشد که این چرخ گردون دو صباحی اینوری بگرده

کاش میشد ورق برگرده و تو هم اینها رو ببینی...

 

*عنوان از حافظ

 

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

۲ نظر

جوگیرانه...

دیروز ظهر که هرکاری کردم با وجود خستگی فراوان خوابم نبرد

به صورت خیلی جوگیرانه! تصمیم گرفتم یه تابلوی ایه الکرسی منجوق دوزی شده برا خودم بدوزم( فعلش درسته؟!!)

بعد به صورت فوق جوگیرانه با خودم گفتم برا 4 تا خواهرمم میدوزم!!

حالا چرا جوگیرانه؟

چون من اصلا منجوق دوزی بلد نیستم!

و از اون دسته ادم هایی هستم که به هیچ وجه با نخ و سوزن دوستی ندارم!!!

بعد با خودم گفتم که خب خاله بهم یاد میده

دو روز میرم پیشش یاد میگیرم دیگه

دیشب که رفتیم خونه خاله دیدم داره یه جانماز رو منجوق دوزی میکنه

گفتم که میخوام یاد بگیرم و برا خودم بدوزم

از رو همون جانمازه یکم بهم یاد داد

قرار شد وقتی برنامه م تموم شد برم پیشش :)

 

و اما برنامه!

هر خط کد رو دو هزار بار چک کردم و با اموزشی که داشتم تطبیق دادم

و هیچ مشکلی نداشتن!

ولی اصلا نمیفهمم کسی که سمت سرور رو نوشته چیکار کرده!

دو روز به اخر مرداد مونده و ما هنوز خطای موجود رو کشف نکردیم!

دراثنای نوشتن این پست دلیل خطای برنامه هم مشخص شد!

سمت سرور مشکل داره! :/

و این یعنی من فعلا باید علاف ول بگردم :/

 

 

چند روز پیش یه چیزی جالبی رو یکی بهم فهموند!

من 23 سالمه و به قول اون دوستمون اگه قرار باشه 60 سال عمر کنم

یعنی تا الان یه چیزی حدود یک سومش رفت

به راحتی دو سوم دیگش هم پر میشه

این مساله در راستای زیادی جدی بودنم و واکنش هیجان انگیز نشون ندادن به شوخی ها بود

خب چیزی که اطرافیانم خوب میدونن همین جدی بودنمه

ولی واقعیت اینه که من اونقدرها هم که اونه فکر میکنن جدی نیستم

فقط از اینکه به هرچیز مضحکی بخندم خوشم نمیاد

و اکثر اوقات انقدر فکرهای مختلف تو سرم رژه میره که خندیدن بینشون گم میشه

دو سه روزه برا فرار کردن از افکارم گیر دادم به پارچه های قرمزی که میوه فروشها روی میزهاشون میکشن!

واقعا چرا پارچه قرمز میکشن؟ :دی

مثلا چرا پارچه سبز نمیکشن یا آبی حتی!

حالا حتما بایستی قرمز باشه :/

 

به قول اون دوستمون من نمیخوام بخندم نه اینکه نتونم

تو فامیل فقط دو نفرن که میتونن منو بخندونن

دیگه خودتون تصور کنید که اون بندگان خدا چقدر زحمت میکشن !

 

خودمم نمیدونم چرا اینا رو نوشتم

فقط نمیخواستم تو مغزم بمونه...

 

 

۶ نظر

از اون مساله های سخت سخت !!

رفته بودم مدرسه محدثه واسه انتخاب رشته .گفته بودن بیان پیش مشاورشون

خواهر بی خیال من بدون کارنامه اش پاشده اومده مدرسه.آی که چقدر حرص خوردم از دستش

نه شماره پرونده نه شماره داوطلبی نه کد رهگیری ! هیچ کدوم رو نداشته

زنگ زدیم خونه اینا رو بهمون بگن.حالا اون هوشیاری که تو خونه جواب داده هم یه رقم رو اشتباه گفته

دیگه محدثه خانوم زحمت کشیدن به حافظشون فشار اوردن شماره داوطلبی رو یاد اوردن

خلاصه که بالاخره بعد از مشقت ها و پیاده روی های فراوان به کارنامه رسیدیم

موقعی رفته بود تو دفتر مدرسه منم کنار اتاق شهداشون منتظر بودم

اتاق شهدا و دفتر پرورشی کنار هم بودن کنار در دفتر پرورشی یه تابلو زده بودن

از معرفی یه شهید و یه قسمت کوتاه از وصیت نامه اش

خب واضحه که نباید ازم توقع داشته باشید کل وصیت نامه رو یادم بیاد! :دی

ولی اون قسمتی که یادم مونده و کلا گیر همین قسمت بودم اینه

" خوش به حال کسانی که ولی فقیه زمانشان را شناخته باشند"

 

خیلی گیر این قضیه ام! به خصوص در مورد کسایی که میان خونمون برا خواستگاری

و قریب به 99 درصدشون به همین علت رد شدن!

و همینم باعث شده که من از نظر اطرافیانم یه ادم احمق باشم که گیر داده به چیز یکه تو زندگیش قرار نیس به کار بیاد !!!!!!!

 

من اینجوری این قضیه رو برا خودم توضیح دادم

 

طبق ایات و روایات و سخنرانی هایی که میشه تقریبا به این دوره از زمان گفته میشه آخرالزمان

یعنی احتمال ظهور "امام" زیاده

خب ربطش چیه ؟

من میگم کسی که الان نتونه مطیع امر ولی فقیه باشه و حرفاشون قبول کنه

هیچ تضمینی نیس که وقتی امام ظهور کردند بتونه مطیع امر امام باشه

خب این کجای زندگی نمود پیدا میکنه؟

از نظر من هدف زندگی مشترک به تعالی رسیدن هر دونفره. یعنی اگه هدف هرکدوم از ما بندگی کردن باشه

ما با ازدواج میتونیم راحت تر به این هدف برسیم چونکه اصولا هرکاری گروهی بهتر انجام میشه و پیشرفتش هم بیشتره

یکی از چیزهایی هم که توی دین ما به شدت بهش تاکید شده قضیه ی " ولایت" هس

خوارج چرا خوارج شدن! به خاطر همین مساله ولایت!

یزید چرا به اون وضع دچار شد؟ به خاطر مساله ولایت!

و نمونه های دیگه1

حالا اگر یه طرف این مساله رو قبول نداشته باشه یا این قضیه تو زندگیش نمود عملی نداشته باشه!

اونم توی این دوره ! و با اون هدفی که بالاتر ذکر شد!

چطوری میشه بهش اعتماد کرد؟

چطوری میشه قبول کرد این ادم میتونه به تکامل طرف مقابل کمک کنه؟

چطوری میشه قبول کرد این ادم کمک میکنه به تربیت فرزندی که قراره امام زمانی باشه؟

 

من نمیتونم اعتماد کنم! حالا اگه بقیه میتونن این دلیل بر قوی بودن اعتقادات و روحیه شونه! همه مثل هم نیستن ک!

در نتیجه! ای اطرافیان عزیز که جدیدا منو تهدید هم میکنید

انقدر تهدید کنید تا جون من دربیاد برید کیفشو ببرید :دی

ولی! فعلا همینه که هس!

 

خیلی ها هستن که کلا هدفی از این زندگی کردن ندارن

یعنی به قول حاج اقا پناهیان. میخورن میخوابن درس میخونن دانشگاه قبول میشن سرکار میرن ازدواج میکنن بچه دار میشن بچشون مدرسه میره کنکور قبول میشه سرکار میره ازدواج میکنه نوه دار میشه و....چرا؟ خب بقیه هم همینطوری ان! خب بقیه هم همینجوری زندگی میکنن!و...

این دور همچنان میچرخه و هیچ هدفی هم نداره...

 

 

پ ن1

خیلی وقت بود کسی زنگ نزده بود خونمون خبر عروس شدن و عقد کردنمو بهم بده :دی

جدیدا انگار قراره به روش های 2-3 سال پیش خواستگاری کنن.

اخه عزیزان! من اگه با این روش ها خر بشو بودم! سر نفرات قبلی که دست بر قضا از شما زرنگ تر هم بودن خر شده بودم! :دی

 

پ ن2

اگه به نظرتون من دارم اشتباه می کنم بهم بگید ممنونم میشم...

 

1

این دوتا قضیه مسلما دلایل دیگه ای هم داشتن ولی نظر شخصی من اینه که این دلیلی که بالا ذکر شده مهم تر از بقیشونه!

 

 

 

۵ نظر

شاعر قبلنا حرفای خوبی میزده!!ولی به من ربطی نداره !!

شاعر گفته بود

بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم!

 

من میگم!

بوی جنگ جهانی سوم ز اوضاع میشنوم!

به سوی نداشته ی همین دکمه های کیبورد!!

 

خدا رحم کن!

۳ نظر

حمایتگر...

میگه دارم میبرمشون یکی دوساعت نفس بکش!

سرم رو تکون میدم

یه نمیچه پوزخند میزنم

با خودم میگم نفس بکشم؟ مگه الان نفس نمیکشم؟

بهش میگم بی خیال اهمیتی نداره...

میگه هرطوری شد من پشتتم! من هوای تو و پریسا و ریحانه رو دارم. هرطوری شد یه اس ام اس بدین تا بیام...

با خودم میگم میخوای نقش برادر نداشتم رو بازی کنی ! بی خیال...

چیزی نمیگم سرمو رو تکون میدم یه نیمچه لبخند میزنم

یه چشمک حواله م میده

یه چمشک بهش میزنم و رد میشم...

 

باخودم میگم فقط یکیه که میتونه درستش کنه

که فعلا انگاری میخواد ببینه تا کجا میتونم تحمل کنم

این روزا تعداد آه هایی که میشم بیشتر از تعداد نفس هامه

الان به اونجایی رسیدم که مغزم میگه دیگه هیچ راهی نداری

دلم میگه حالا که راه نداری لااقل گریه کن راحت بشی

منم اساسا حرف گوش کن! :دی حرفشو گوش کردم...

 

بعد نماز موندیم تو مسجد

حاج اقا رفت رو منبر بعدشم مولودی خوانی

آخ که چقدر دلم سوخت

مثلا قرار بود من امشب مشهد باشم!

چه مشهدی شد...

خدایاشکرت...

 

بعدانوشت

 

چنان تنهایِ تَنهایم

که حَتی نیستم با خود......

 

اخوان ثالث

 

۱ نظر

گاهی باید گفت!غلط کردم :دی

پنج شنبه هفته بعد مراسم عروسیشه!

احیانا اگه گذاشتن و رفتم

حتما بهش میگم

من خیلی غلط کردم که توی تازه وارد رو تنها گزاشتم

و رفتم قاطی کسی که میدونستم اعصاب و روانم رو به بازی میگیره!

 

عمیقا دلم میخواد برم

و اگه برم حتما حتما یه تابلوی ( و ان یکاد..) خوشگل که زمینه ش هم باید ترمه با رنگ فیروزه ای باشه، براش هدیه میبرم

 

+خیلی عمیق و زیرپوستی دوستش دارم

از اوناییه که هیچ وقت به روی خودم نیاوردم برام عزیزن

 

+ تنها کسی که فهمید توی اون ماجرای لعنتی من مقصر نبودم

و اون عذرخواهی مسخره رو من نباید می کردم.

تنها کسی که حق رو تشخیص داد به دور از احساسات و عواطف و اراجیف بقیه ی احساسی ِ درگیر!

 

عمیقا دلم میخواد خوش بخت و عاقبت بخیر بشه :)

 

 

پ ن

من که نفهمیدم وبلاگ اقای محمدرضا چی شد!! کسی فهمید به منم بگه لطفا :|

یه بنده خدای دیگه هم باز فیلتر شد :|

۱ نظر

نامه های خط خطی

نامه پنجم

 

او اول و آخر و ظاهر و باطن است.

حدید /3

 

سلام خدا

بعضی وقتها برای صدازدنت می گویند هوالباطن! چرا باطن؟

 چون نمیبینیمت با این چشمهایی که هزاران گناه کرده اند ؟

اصلا رویمان می شود با این چشمهای پرگناه ببینیمت؟

سنگ پای قزوین گاهی جلوی رو سیاهی ما ادم ها کم می اورد

گناه که میکنیم! توقع دیدنت را هم داریم! این دیگر نوبرش است!

حالا چرا میگویند هو الظاهر؟

 با همین چشمها میبینیمت؟

مگر همچین چیزی امکان دارد اصلا!؟

میگوید از  زمانی بنویسم که رد پایت را در زندگی حس کردم

مگر می شود که نباشی؟

در این بل بشو و اشفته بازار زندگی اگر نباشی که من جا میزنم

اگر بدانم نیستی که میمیرم

مگر می شود حست نکنم

همین که میدانم میشد بدتراز این بشود ولی تو نگذاشتی یعنی هستی! حتی اگر من با این چشمها نبینمت!

اولین بار کجا بودی؟

 دروان شیرخوارگی! وقتی همه میگفتند این نوزاد مردنی ست

دفعه ی بعد کجا بودی؟

آن تصادف کذایی که حتی کوچکترین زخمی هم برنداشتم

بعدترش هم همین الان هست!

همین الانی که چشم امیدم فقط و فقط بند حضور توست

اگر نبودی! اگر اطمینان نداشتم که هستی! به که دل میبستم؟ یاری کننده ای نداشتم..

هستی! پیداتر از همه ی پیداها!

همین که در اوج سختی ها حست میکنم یعنی هستی!

۲ نظر

روزهایی که باید تموم بشن...

من! به اینکه این روزها بالاخره تموم میشن اطمینان دارم

حتی گاهی انقدر فشار زیاد میشه که دیگه برام مهم نیس چطوری تموم میشن

فقط همین که تموم بشن مهمه

ولی!

من منتظر اون روزیم که همه هستن و منم هستن

منتظر اون روزیم که خدا میگه حالا من قاضی ام

حالا دیگه من حکم میدم 

حالا دیگه سروکارتون با منه

 

صبر میکنم تا نوبتم بشه

بعد میرم جلو

وقتی حساب و کتابم تموم شد

مثل این بچه های چهار پنج ساله که رفتن تو کوچه با دوست هاشون بازی کردن

بین بازی دعواشون شده و دوستشون هلش داده خورده زمین و سر زانوی شلوارش پاره شده

گریه کنون با لبهای پایین افتاده میره پیش مامانش

میگه مامانی نگاه کن بچه ها هلم دادن پاهام زخم شده

و میپره بغل مامانش

مامانش هم اگه مامان باشه واقعنی

بغلش میکنه موهاشو ناز میکنه میگه عزیزم گریه نکن 

الان میریم با بتادین زخمتو میشورم و با پارچه میبندم که زود زود خوب بشه پات . بعدم شلوارت رو درستش میکنم

 

همینجوری میرم جلو

میگم خدا نگاه کن بنده هات چطوری دلمو شکستن

نگاه چطور نذاشتن یه روز خوش داشته باشم

خدا منو دوست نداشتن

تو منو دوست داری؟

خدا تو قبول داری من ادم بده نبودم؟

خدا یادته چقدر التماس کردم بزار منم یه روز خوب داشته باشم ولی نشد

ولی هی خواستی بیشتر امتحانم کنی

اخه من هر دفعه بدتر از دفعه قبل میشد نمره م

اخرشم نتونستم اون نمره خوبه رو که میخواستی بیارم...

 

خدا تموم میشه...؟

من خیلی خسته ام ...

 

پ ن

امام رضا هم انگار منو نمیخواد...

یه اتوبوسشون کنسل شده

اگه جماعت کرمان به یه اتوبوس برسه میبرن والا ...

 

بعدا نوشت

کنسل شد...

۵ نظر
منِ مختصر
میخوام دل به دریا بزنم
اوج بگیرم
پرواز کنم!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان