شگفت انگیزانه!!

سلام!!!

 

اقا به طرز شگفت انگیزی قضیه ی مشهد درست شد!

یعنی ما دو روز دیگه راهی میشیم!

باورم نمیشه خدایی!

6 نفره میریم! ریحانه، مهدیه, فاطی(این فاطمه! دوستمه که اینجا ذکر خیرش بود) ، من و داداش فاطمه و دوستش!

داداش فاطمه از ماها کوچیکتره و ته تغاری خونه! اقا عبدالقائم! ( لازم به ذکره که اسم خیلی قشنگی داره از نظر من)

میریم کرمان و از کرمان به زرند و از زرند به مشهد!

دلیل این لقمه دور سر چرخوندن اینه که یزد کاروان پیاده روی نداره مثل بقیه ی استانها!!( یا اگه داره ما نتونستیم مسئولش رو پیدا کنیم!)

و دلیل دوم هم اینه که حاج اقای دانشگاه قبلیم مسئول این کاروانه!

 

خب حالا باید بشینیم دسته جمعی دعا کنیم که رگ اهل خانه برنگرده والا که دیگه هیچ! :|

 

دیگه از این نکته که اگه من قضیه رو مطرح کرده بودم تا یه سال جنگ اعصاب داشتیم تو خونه میگذرم! :/

ریحانه بعد عمری کتاب دستش بود و درس میخوند! ( ترم تابستون برداشته)

بابا اینا از بیرون اومدن! بابا میگه! به به چه عجب پسرم داره درس میخونه :دی

ریحانه هم خیلی راحت گفت میخوام برم مشهد واسه همین دارم درس میخونم (B

به همین سادگی قضیه حل شد! من که هنوز باورم نشده :/

 

امروز و فردا علاوه بر اینکه وسیله جمع می کنم باید 60 درصد کارمم جلو ببرم

الهی به امید تو...

۷ نظر

کیک سوپرایز نارگیلی تا اختلاس!!!

میگم که میخوام کیک سوپرایز نارگیلی درست کنم

ریحانه میگه ــــــــــــه من نارگیل دوست ندارم

 قیافشم شبیه گربه شرک کرده!

خیلی خبیثانه لبخند میزنم و میگم که خو دوست نداشته باش :دی

مهدیه میگه انقدر دولت نباش! یه کمم به فکر ملت باش

میزنیم زیر خنده!

میرم بالا سرش وایمسیم و یک نگاه خفنی بهش میندازم!

میگه ازغدی هستم بفرمایید!!

خونه میره رو هوا!!

 

پ ن1

قبل اذان مغرب تهران! یکی از شبکه ها داشت سخنرانی رحیم پور ازغدی در مورد انقلابی گری یا اشرافی گری رو پخش میکرد

 

پ ن 2

مهدیه وقتی انتخاب رشته کرد و رفت انسانی تقریبا قضایای فسادهای چندمیلیاردی رو شد

الانم که میره سوم بحث حقوق های نجومی!

اون موقع اگه میپرسیدی چرا رفتی انسانی میگفت میخوام اقتصاد بخونم. بعد بشم وزیر اقتصاد .فقط از الان دارم کیسه هامو میدوزم! وزیر که شدم چندتا اختلاس تپل میکنم و با کیسه ها دِ دَر رو!!! :دییییی

الان میگه میخوام مدیر بشم!

حقوق نجومی بگیرم! بعدم که فیش حقوقیم لو رفت !

میگم به من چه! حقوق من کاملا قانونی بوده! در ضمن از نمونه ی نوه ایه انقلابم!!

یه همچین خواهر به فکری دارم من!!!

۳ نظر

دعا لطفا...

نوه ی دو سالشون سرطان مغز استخوان داره...

دعا کنید برای همه ی مریض ها

دعا کنید برای همه ی سرطانی ها

دعا کنید برا همه ی بچه های مریض

گناه دارن این طفلکیا

بچه ی دو ساله چقدر  توان داره که شیمی درمانی و پرتو درمانی و... بشه...

۳ نظر

اندر احوالات این دو سه روز...

سلام

 

در مورد دو شب پیش و پان اسپانیا! باید بگم که خوب بود و حفظ آبرو کرد!

عروسی دیشب هم خوب بود به غیر قسمت اخرش که بماند! :|

نرم افزارم ویندوز رو ترکوند! منم خودشو ترکوندم! و الان هممون حالمون خوبه و بالاخره همه چی به حالت نرمال برگشت :دی

 

دیروز فاطی زنگ زده که جمع کن بریم!

میگم چی!؟

میگه جمع کن بریم مشهد!

میگم چطوری؟!

میگه دارن کاروان پیاده میبرن مشهد به خانواده ت بگو و جمع کن بیا اینجا که باهم بریم مشهد!

 

کاروان پیاده! مشهد!

خیلی دوست دارم برم

ولی با هر منطقی حساب میکنم میبینم نمیشه

اولین مانع ! اجازه پدرومادرمه که نمیذارن!

مانع بعدی! تاریخ تحویل کارمه که میشه اخر مرداد!( این کاروان 19 مرداد میره و 27 مرداد برمیگرده! عملا 8-9 روز پر!)

و من عملا هنوز کار خاصی نکردم :|

مانع بعدی شرایط کاروان پیاده اس! و وضعیتم! من با این وضعیتم پیاده از نیشابور برم مشهد دیگه هیچی ازم نمیمونه :|

ولی میخوام برم خیلی... :'(

 

مهدیه میگه یه کتاب بگید که من بخونم!

فاطمه میگه دیالمه بخون!

میگه نه یه کتاب دیگه!

فاطمه میگه خب ابراهیم هادی بخون!

میگه این جور کتابها نه! یه کتابی که یه چیزی از دین یاد بده!

فاطمه میگه خب مفاتیح الحیاه بخون!

میگه بیار ببینم چجوریه!

 

من فکر نمیکردم مفاتیح الحیاه رو تو خونه داشته باشیم!

وقتی اورد با خودم گفتم روزی 5 تا صفحه هم 5 تا صفحه اس بخونش!

چند سال پیش که کارای محتوایی شبکه رو میکردیم

برا بخش سبک زندگی اسلامی یکی از کاربرا ( که من فقط میدونم داشت ارشد میخوند) این قسمت رو قبول کرده بود

و میخواست با مفاتیح الحیاه پیش بره

قرار بود یه قسمتهایی رو منم کمکش کنم که چون اون موقع خوابگاهی بودم کتاب در دسترسم نبود! و منتفی شد کمک کردنم.

الان هم کتاب هس هم نسبت به قبل وقت بیشتری دارم

اوصیکم به خوندن این کتاب! حداقل 3بخش اولش رو بخونید! 640 صفحه ی ناقابل! یعنی روزی 5 صفحه هم که بخونید 128 روزه تمومه این 3 بخش!

معتقدم تا قبل مردن ]چهار تا کتاب هس که باید کامل خوند

قران، نهج البلاغه ، صحیفه سجادیه و مفاتیح الحیاه

که من هنوز هیچ کدومشو کامل و حسابی نخوندم :|

 

پ ن

اندر کف این فیلترینگ هوشمندم که دو روز یه بار وبلاگ یکی از دوستان رو فیلتر میکنه :|

ادم میمونه اصلا!

 

بعدا نوشت

یه تیکه کوچولو جا افتاده بود اضافه شد به متن!

۴ نظر

حرف نا بجا...

علی الحساب اینو بگم که داره شکنجه م میده

 

امشب یکی یه حرفی زد که سر زخم قدیمیم رو باز کرد

بحث شد و عصبی شدم

گریم گرفت 

و باز یادم افتاد به اون خانم همسایه ی فامیلمون که به رحمت خدا رفتن

و یادم اومد که امثال اون ادم با نوع تفکرشون چه ظلمی در حق دخترها میکنن و چقدر حال بهم زن هستن

قاطی بغض و عصبانیتم یه چی گفتم که با اینکه بهش معتقدم ولی نباید اونقدر صریح میگفتم 

نباید به اون شکل میگفتم

و...

من اون تفکر رو میخواستم نهی کنم نه یه شخص خاص رو ...

بی فکری کردم فکر کنم!:|

۵ نظر

ذهنِ قاطی

سلام

نمیدونم امروز چطور روزی بود

فقط میدونم خیلی درگیر بودم با خودم

 

نرم افزارم ک دو روزه ترکیده و به لطف تحریمهای گوگل پا درهوا موندم قندشکنمم جواب نمیده بتونم تحریما رو دور بزنم 

 

عمیقا احساس میکنم خیلی از بین رفتم و به نفعمه هرچه زودتر به یه متخصص تغذیه، چشم ،دندان مراجعه کنم! والا در اینده ای نزدیک تبدیل میشم به یه استخوان بی دندون احتمالا دایم السردرد !:|

ولی دوتا مشکل وجود داره! من خیلی وقته با پزشکها رابطه خوبی ندارم دیگه! و مشکل بعد اینه ک دفترچه بیمه م اعتبار نداره :دی باید برم اعتبار بزنم ک به نوبه خودش سخته

از هردوی اینا مسخره تر اینه ک باید تنها برم یا با مادر!

تنهایی ی جوره با مادر ناجوره! رسما زیرابمو میزنه جلو دکترها:|

 

اینا همش حرفه اصل درد چیز دیگه س

شده تا حالا به شناختی ک از خودتون دارید شک کنید!؟

شده یکی بیاد بشینه تموم زیربناهای شخصیتیتون رو به چالش بکشه! بگه تو اونی که باید باشی نیسی!!؟

سخته ها

من قبول دارم خیلی نقصها رو دارم

قبول دارم ک گاهی دز بدبینیم میزنه بالا

ولی خب خداییش هرجوری فکر میکنم میبینم اصلا به خواست من نیس. من انقد سادگی کردم و میکنم ک ملت به خودشون اجازه ی هر رفتاری رو میدن

همینم باعث میشه نسبت به رفتار ادمها سریع واکنش نشون بدم یا بعضی از ادمها رو با سوظن کلا ببینم

میدونم ک این سوظن داشتن به ملت خیلی بده و حتی تو سوره حجرات هم درموردش داریم ک نهی شده

ولی خب نمیشه هم ک ادم هی بعضیا رو بادید خوب ببینه! بعد از اونور اونا هی از پشت خنجر بزنن...

 

بگذریم...

 

دایی زنگ زده ظهری که فردا ما میخوایم بیایم خونتون واسه من تولد بگیرید:))

حالا اگه من بگم این بشر یه ریگی به کفشش هس باز میگن تو بدبینی! :))

گفتیم باشه بیاید با شرط و شروطه ها :دی 

عصر نشستم یه لیست نوشتم از چیزهایی ک میخواستیم

شب رفتیم کیک رو سفارش دادیم

یه کمم خرت و پرت خریدیم

میخوام برا بار اول دسر پان اسپانیا رو درست کنم! یعنی الان دیگه درست شده و تو یخچاله

تجربه خوبی بود فقط امیدوارم خوشمزه شده باشه فردا جلو زن داییم ابروم حفظ بشه :دی

 

مهمون امشبمون نیومد

فرداشب هم برنامه تولده

پس فردا شبم عروسی یکی از دوستان

از امشب تا پس فرداشب یادواره شهداس تو مسجد محلمون.

خیلی هم باحاله مداحشون سید رضا نریمانیه .حاج اقاشون هم یکی از همین حاج اقاهای مطرحه که من الان اسمشون یادم نمیاد!:/ مداحی که نریمانی واسه دفاع از حرم خونده رو خیلیییی دوست دارم...

 

پ ن

از اتاق فرمان اشاره کردن املای ی کلمه غلطه ! تشکر میکنم ازشون

اعتراف میکنم ک اصلا حواسم بهش نبود و سوتی دادم!:|

۴ نظر

چهار خط کد خراب!

هرکاری میکنم درست نمیشه!

کم کم داره میره روی مغز و اعصابم!

اخه چهارخط کد ! دیگه چشه که کار نمیکنه!

هی من میخوام اروم باشما! هی این نمیذاره

سه چهار روزه خو من درگیر توام!

خودت خجالت نمیکشی!؟ نه واقعنی خودت خجالت نمیکشی!

اخه کد عزیز من! جون هرکی دوس داری بفهم من چی میگم!

از هرکی هم پرسیدم کسی نفهمید چته!

اخه چه دردی داری تو!!؟

ببینم میتونی حیثیت منو به باد بدی یا نه :/

اصن دیگه دوستِ ندارم :/ بد!

 

+

مهدیه میفهمه من حرصم درمیادا! ولی بازم اون جمله ی مسخره رو تکرارش میکنه!

به غیر از حال خوب دیشب!

یه داستان خیلی خنکِ مسخره هم داشتیم!

بعد مراسم که رفتیم خونه اون فامیل عزیزمون که دقیقا من سالی یه بار میبنمش! دلیلش هم خیلی واضحه! دخترش! دختر نیس! جیغه جیغغغغغغغغغغ! یعنی هنوز طرفش نرفتی اون داره جیغ میزنه! صدا هم الی ماشاالله!!!

از همون اول شروع کرد در مورد همسایه ی خدابیامرزشون صحبت کردن

و هی هم به این نکته تاکید داشت که این همونه که تو رو واسه پسرش میخواست!

هی هم من گیج بودم که دقیقا کدوم بوده!(مامانم صداشو درنیاورده بودن)

موقعی تو کوچه بودیم و برا بار شونصدم مراسمات خداحافظی رو به جا میاوردیم

دید که همون بنده خداهه با رفیقاشم تو کوچه ان!

سرشو کرده تو ماشین میگه این همونه ها!

خیلی پسر خوبیه! با اینکه مشروب میخوره! ولی نمازم میخونه!

مشروب!! نماز!!!

جا داره از همین تریبون مراسمات تقدیر و تشکر رو از این جوون جوانمرد غیور متدین به جا بیارم :/

یعنی خداروشکر که من این تعداد زیاد خیرخواه دارم! و الا در حقم ظلم میشد اصلا! :|

از دیشب تا الان برناممون اینه!

مهدیه چپ میره راست میره میگه:خیلی پسر خوبیه ها! با اینکه مشروب میخوره! ولی نمازم میخونه!

 

+

ببین! من اشتباه کردم

قول میدم اگه درست بشی یه تم خوب برات طراحی کنم

اصلا نت رو خاک میکنم که یه تم قشنگ برات بسازم

فقط درست شو :|

 

پ ن

هنوز دیوانه نشدم

ولی تضمینی هم نیس که به زودی نشم :دی

ولی به مرتبه ای از خوددرگیری رسیدم که اصلا قابل وصف نیس :|

۱۱ نظر

حس خوب

سلام!

دیشب خیلی حس خوبی داشتم!

یعنی واقعا حسم عالی بود!

 

عصرش رفتیم بدرقه کاروان پیاده روی مشهد.

یه مسیر نسبتا طولانی رو پیاده رفتیم تا امیرخچماق.

بین مسیر هی نگام میفتاد به زائرای امام رضا

هی تو دلم غصه میخوردم

با خودم میگفتم قربون کرمت امام رضا

من ازت کربلا خواستم

کربلا که نشد هیچ! همون مشهدت هم دستم در رفت...

نکن با من اینجوری اقا...

 

تو مسیر که میرفتیم و مداحی میکرد مداح کاروانشون

ملت از تو مغازه هاشون میومدن بیرون و نگاه میکردن

یه عده هم سینه میزدن همراه زائرا...

احساس میکردم شهر زنده شده

و خون توی رگ های شهر جریان پیدا کرده

 

رسیدیم امیرچخماق

همه جمع شدن دور مزار شهدای گمنام و فاتحه خوندن

و بعدش هم نماز امام زمان (عج)

 

قبل نماز مغرب هم یه شهید گمنام اوردن

شهید گمنام باید ندوشن خاک میشد ولی قبل اینکه مراسم تدفین انجام بشه

یه روز تقریبا تو همه هیاتهای مذهبی شهر گردوندنش...

نمیدونید چه غوغایی به پا شد

چجوری مردم زیر تابوت شهید رو گرفته بودن

 

وقت نماز شد

بین دو نماز حاج اقای کاروان یه کم صحبت کرد برامون

از شهید گمنام میگفت

میگفت هر حاجتی دارید از همین شهدای گمنام بخواید

اینا عجیب حاجت میدن...

 

بعد نماز هم یه چند دقیقه تابوت شهید رو تو قسمت خانوما گذاشتن

بدیهیه که من نرفتم کنار تابوت بشینم

فقط موقعی هنوز تابوت رو دستشون بود نزدیکش شدم و لمسش کردم...

چند قدمی تابوت بودم و هق هق میکردم

شاید بهترین لحظه ی دیشب همین لحظه بود که تابوت شهید تو چند قدمیم بود...

 

تابوت رو بردن و مراسم شروع شد

مداحی کردن و سینه زدن و حاج اقا سخنرانی کرد...

 

پ ن

نوشتم که یادم بمونه در کنار همه ی حس های مزخرفی که داشتم و دارم!

لحظه هایی دارم که حس خوبی بهم میدن

 

۶ نظر

امان از ...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

روزمرگی

به مرز باریک بین عقل و دل فکر می کردم

به تصمیم هایی که در لحظه فکر میکنم با عقل خالص گرفته شده

ولی بعد از مدتی میفهمم ناخالصی دلی هم داشته

نه اینکه بد باشه و صدالبته که حتما همیشه خوب هم نیست

و برعکسش حتی!

بی خیال بقیش!

 

+

 

تو فکرم این بود که یه بحث اساسی باهاش داشته باشم

و به همین نیت هم رفتم جلو

ولی درنهایت به یه مکالمه کوتاه مثبت تبدیل شد بدون بحث و جدل!

ولی خدایی باید این جمله رو بدن با اب طلا بنویسن بزنن سردر دادگاه خانواده!!

زن و شوهر بعد از مدتی خیلی بهم شبیه میشن و به قول حاج اقا متوسل عین خواهر و برادر* میشن.

بخصوص تو صفتهای تنبلانه :دی

 

+

 

تو اشپزخانه دارن کار خودشونو میکنن و غیبت منو هم میکنن :دی

نمیدونم چرا هیشکی نمیخواد درک کنه که من سختگیر نیستم!

من فقط نمیخوام مثل فلانی بعد یه ماه برگردم خونه بابام!

من فقط نمیخوام مثل بهمانی بعد فلانقدر ماه با اون افتضاح بی خیال خونه شوهر بشم!

من! با وجود اینکه تصمیم قطعی داشتم که تو این مورد خاص خودخواه باشم!

ولی بازهم دارم فکر 4 نفر بعد خودمو میکنم

به این فکر نمیکنن که اگه یه درصد خدای نکرده من ِ اولی با اون مهر نحس تو شناسنامه برگردم خونه بابام! زندگی خودشون هم به شدت تحت تاثیر قرار میگیره!

فهمیدنش سخت نباید باشه!

 

 

* این در مورد اون دسته از زن و شوهرهای صادقه که باهم حرف بزنن! نه اون زن وشوهرهایی که هرکدوم عین برج زهرمار ی طرف خونه میشنن و یکی سرش تو گوشیه و اون یکی تا کمر توی تلوزیون فرو رفته!

۶ نظر
منِ مختصر
میخوام دل به دریا بزنم
اوج بگیرم
پرواز کنم!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان