سفر ابدی!

دیدی وقتی میخوای بری یه جای مهم از چند وقت قبلش چقدر هول و ولا داری!؟

چی بپوشم؟! چجوری رفتار کنم!؟ کیا هستن؟ وای اگه فلانی باشه همش باید صم بکم بشینم!؟

اوه ایول! اگه بهمانی باشه خیلی خوبه پایه تخس بازیا و شیطنتام میشه :)))

یا خدا!نگو که فلانیم هس! دم به دقیقه میخواد از فواید تحصیل در فلان دانشگاه حرف بزنه!

بودن بهمانی خیلی خوبه! با خودش یه آرامش خاصی داره اصلا از کنارتم که رد میشه ارامش وجودش رو ادم اثر میذاره!

 

یا وقتی میخوای بری مسافرت!

از چند ماه قبلش حتی! داری پولاتو جمع میکنی که بتونی اونجا چیزهای خوب خوب بخری!

از چند روز قبلش فقط داری وسیله جمع میکنی!

هی لیست مینویسی هی وسیله برمیداری و جلوی اسمش تو لیستت خط میزنی!

ماشینت رو میبری تعمیرگاه که معاینه کلیش بکنن که خدای نکرده تو سفر جات نذاره!

خونت رو قشنگ تر و میزش میکنی که اگه یه وقتی از این سفر برنگشتی خونت مرتب باشه و کسی اومد نگه وای فلانی چقدر بی نظم بوده :دی

خودت قبل سفر همه ی وسایلت رو تمیز و مرتب میکنی لباساتو میشوری و اتو میزنی یه حموم مشتی میری!

کلی وسیله و چیز میز واسه تو راهت میخری

نقشه ی جایی که میخوای بری رو پیدا میکنی

از چند روز قبلش با google earth تموم جاده ها و راه هایی که برا رسیدن به مقصدت وجود داره در میاری

gps گوشیت رو فعال میکنی نقشه ی منطقه ای که میخوای بری رو دانلود میکنی که بتونی gps افلاین استفاده کنی

تموم نقاط دیدنی اون شهر و استانی که داری میری رو با همون google mapوgoogle earth پیدا میکنی و ادرسش هانو یادداشت میکنی

خوراکی ها و سوغاتی های اون هر رو پیدا میکنی و بهترین مغازه ای که اون خوراکی و سوغاتی داره رو پیدا میکنی!

و.....

 

همه ی اینا فقط واسه یه سفر یا مهمونی ساده اس!!چقدر زحمت میکشیم واسه یه سفر! واسه یه مهمونی!

 

میدونی! ما هممون مسافریم!

هر لحظه ممکنه تایم مسافرتمون تموم بشه و راهی مقصد اصلیمون بشیم!

جایی که بهترین ها و بزرگترین ها وجود دارن!

با کسایی هم نشین میشیم که خیلی خوبن خیلی مهربونن خیلی خیلی بزرگن

ممکن هم هس برعکس بشه! با کسایی همنشین بشیم که اصلا خوب نیستن و حتی بد هم هستن!

مهربون و خوش قلب نیستن و حتی بدجنس هم هستن!

و از اونجایی که ما هممون کمال طلبیم و دنبال خوبی و زیبایی ها!

قاعدتا باید همه ی تلاشمونو بکنیم که با دسته ی اولی همنشین بشیم!

باید تا وقتی به مقصد نرسیدیم یه توشه ی درست و حسابی و پر و پیمون برا خودمون جمع کنیم!

یه چیزی که بشه بهش افتخار کرد! یه توشه ای که باعث بشه ما رضایت اصل کاری رو داشته باشیم!

ولی میدونی چیه!؟

یادمون رفته مسافریم!

فکر میکنیم تا همیشه میتونیم تو این مسیر بمونیم و هیچ وقت این مسیر به مقصد نمیرسه!

واسه همین حرص و جوش و هول ولا نداریم! انگار نه انگار که داریم به یه جای مهم!

انگار نه انگار که داریم میریم پیش یکی که خیلی بزرگه! یکی باید رضایتش رو جلب کنیم!

انگار نه انگار جایی که میریم کلی ادم مهم و بزرگ وجود دارن!

همه ی اینا رو یادمون رفته! چسبیدیم به این زمین! غافل از اینکه جای ما آسمونه!

 

 

این چند روزی که درگیر وسیله جمع کردن بودیم تموم مدت داشتیم به همین موضوع فکر میکردم

حتی کارهایی که باید زودتر انجام میشد و گذاشته شده بود واسه دقیقه نود! توبه های قبل مرگ رو یاداوری میکرد برام

دارم فکر میکنم چقدر از این مسیر رو درست رفتم! چقد از اون رضایتی که باید جلب میکردم رو جلب کردم!

اصلا توشه ای دارم؟ اگه این سفر شد سفر اخرم و برنگشم چی دارم با خودم میبرم!؟ به غیر یه مشت وسیله ی بدرد نخور! چیزی دارم که بشه روش حساب کرد!؟

اصلا چقدر میتونم رو این حسابی که دارم حساب باز کنم؟ چقدر قراره منو ساپورت کنه!؟ چرا قبل اینکه به حسابم رسیدگی بشه خودم از خودم حساب کشی نکردم!

 

"حاسبوا قبل ان تحاسبوا"

 

پ ن

احیانا اگه برنگشتم حلال کنید! لولی بازی نیستا! ادم باید حواسش جمع باشه!

 

۲ نظر

درهم نوشت!

امشب مراسم یادواره شهداس تو حسینیه امیرچخماق

و شخص مورد علاقه ی منم سخنرانی دارن! دکتر حسن عباسی!!

یعنی من انقده حال میکنم وقتی سخنرانی میکنه!!

از بالا تا پایین بعضی اقایونو همچین میشوره میندازه رو بند که دل ادم خنک میشه!

ادم مطلعی هم هس کشکشی حرف نمیزنه!

از صبح نشستم تند تند کارامو کردم و لیست چیزهایی که باید اماده میکردم رو نوشتم که شب کاری نداشته باشم!و بتونم برم

هرچند میدونم اخرشم یه کاری پیش میاد :/

 

+

یه چیزی خیلی وقته تو گلوم گیر کرده! نمیدونم گفتنش تا چه حد قراره شر درست کنه :دی

ولی میگم !ان شاالله که شر نمیشه :دی

 

الان حدود یک سال و 15-16 روزه که رفسنگ دیگه نیس

ولی وقتی بود یه مشکل بزرگ داشتیم!

شبکه بعد یه مدت و یه سری تغییر تحولات تبدیل شده بود به دو دسته!

یه عده که من بهشون میگفتم انصار.اینا همونایی بودن که از اوایل پیدایش شبکه حضور داشتن

و اکثریتشون جز قدیمیای انجمن اسلامی دانش اموزی فلان شهر بودن و رفقای ادمین اصلی.

یه عده ی دیگه هم مهاجرین. اینا بعد از تعطیلی نشرینه کم کم یه عده شون کوچ کردن رفسنگ یه عده شونم بی خیال شبکه جتماعی شدن و زدن تو کار شبکه های موبایلی و اکثرا اینستاگرام.

خب تا اینجا که کسی مشکل درست نمیکنه!

مشکل از اینجا به بعدشه!

انصار فکر میکردند که اونها بیشتر شبکه براشون اهمیت داره و یه جور حس حق اب و خاکی داشتن و معتقد بودن که غالبا هم باید نظریات اونا عملی بشه

که اکثرا هم همینطور میشد چون بیشتر اونها بودن که میتونستن تو جلسه های حضوری مربوط به مدیریت شرکت کنن.

مهاجرین فکر میکردند که تجربه ی اونها در این فضا بیشتره به خاطر اینکه توی نشرینه حضور داشتن و هرکدوم برا خودشون شاخ های کار فرهنگی بودن و البته هستن!

دردسر اونجایی بود که اگر کسی عضو شبکه میشد که جز این دو دسته نبود و یا نمیتونست خودشو جا بده بین یکی از این دسته ها

عملا حکم یتیم رو پیدا میکرد که هیچ احدی محلش نمیده!

اینا رو منی که نه جز انصار بودن و نه مهاجرین !خوب درک میکردم و سریع هم تشیص میدادم

بقیه هم میفهمیدنها!ولی به خاطر مصلحت هایی که وجود داشت یه وقتایی به روی خودشون نمیاوردن

کم کم این یارکشیه شد دردسر! یه جورایی یه دو قطبی درست شده بود که عملا کسی دیگه رو هم ادم حساب نمیکرد

و این شاید برا کاربرا خوب شد چون جمعشون کوچیک و خودمونی میموند ولی برا رشد شبکه و مشئولینش بد بود!

رشد و پویای یه شبکه به پویایی اعضای اون شبکه وابسته اس.

بعد یه مدت دیگه خود کاربرا هم دل زده شده بودن از این جمع کوچیکشون

تصمیم ها و کارهایی هم که تیم مدیریت انجام میداد به خاطر وجود اون فضا اکثرا بی جواب میموند

از اینجا به بعد دیگه همه تیم مدیریت رو مقصر میدونستن

تیم مدیریت مسئول کم شدن تعداد پستها بود! مسئول کم شدن تعداد دیدگاه ها و....

و این همون چیزی بود که تیم مدیریت بارها سعی کرده بود جلوش رو بگیره ولی کاربرا خودشون ندونسته نخواسته بودن

اینا رو گفتم که به اینجا برسم والا که شبکه مرد و خدایش هم بیامرزد!

من خیلی از وبلاگ ها رو میخونم

هم وبلاگ های شاخ ( به تعبیر یکی از تازه واردین!) و هم وبلاگ هایی که کنج عزلت گزیده اند.

فضای بیان هم داره میره که بشه شبیه شبکه...(البته به عقیده من الان همون فضایی حاکمه که قبلا تو شبکه حاکم بود)

این در نهایت برا ما بده

بیاید یه کم از غرورمون کم کنیم

حداقل یه ذره خودمون به شعارهایی که میدیم عمل کنیم جای دوری نمیره!

البته همه ی اینها نظرمنه ها!! شاید به نظر بقیه اصلا و ابدا اینجوری نباشه!

 

+

فردا میریم مسافرت و ده روزی نیستم

عمیقا دعا میکنم این ده روز خوب بگذره و یه ذره ارومم کنه

هرچند به علت دموکراسی حاکم برفضای خونه!با رای 2 بر 5! به جای مشهد راهی تبریز میشیم! ولی به قول همون معتقدین به دموکراسی! هرگلی یه بویی داره دیگه!

البته! من یه چندتایی از مطالبی که این چند وقته وقت نکرده بودم بنویسم رو! یه جا نوشتم و گذاشتم برا انتشار در اینده!

و اگر نت سیم کارت همراهی کنه سر میزنم به این وبلاگستان

 

بعدانوشت

دیدید گفتم اخرش یه طوری میشه که نتونم برم!؟ مهمون رسید برامون :/

۱ نظر

رضا

یه چیزهایی پیش میاد

یه جاهایی به وجود میاد

یه جوری هی و هی زندگی پیش میره

که ساکت بشی

که هی نق نزنی به خدا

که هی نخوای خودت خوب و بد سوا کنی واسه خودت

که هی واسه خدا شرط و شروط نذاری!

که آروم بگیری!

که یاد بگیری باید یه جمله بگی!

إلهی رضاً برضاک، تسلیماً لأمرک، صَبراً عَلى‏ قَضائِک، یا رَبِّ لا معبود سواک، یا غیاثَ المستغیثین1

خدا من ساکت شدم!

خدا فرمون دست خودت!

خدا من یاد گرفتم راضی بشم به همونی که تو راضی هستی!

خدا سپردم به خودت این قایق رو

خودت برسونش به ساحل ارامش...

خدا هرچی تو بگی

هرچی تو بخوای

همونه...

 

 

1.پروردگارا! من راضی به رضای تو و تسلیم امر تو هستم. در مقابل قضای تو صبر خواهم نمود. ای خدایی که جز تو معبودی نیست!

ای پناه بی پناهان!...

۸ نظر

احساس نیاز...

هفته پیش دنبال یه دست لباس رسمی بودم

 برا همین راهی بازار قدیمی شهر شدم

قریب به اکثریت مغازه های این بازار رو طلافروشی ها تشکیل میدن

از کنار طلافروشی ها که رد میشدیم خواهرم میگفت

با پول تسویه شرکت برا خودت یه نیم ست یا انگشتری چیزی بگیر

همین حرف وسوسه ام کرده بود که یه نگاهی هم به ویترین مغازه ها بندازم

من اصولا علاقه ای به طلا ندارم به خصوص از نوع زرد رنگش

ولی همین دیدنش باعث شده بود فکرم درگیرش بشه و نسبت به داشتنش و خریدنش احساس نیاز کنم!

تو این چند روز با خودم فکر میکردم که دیگه این "احساس نیاز" منو مجبور میکنه که چیا بخرم یا کجاها برم یا چه کاری بکنم؟

اصلا این "احساس نیاز"ه چطور تا دیروز پریروز که تو خونه بودم و طلافروشی ندیده بودم تو کار نبود! یهو از کجا پیداش شد!!؟

میدونی میخوام چی بگم!؟

میخوام بگم ماها گیر همین احساس نیاز کردنه ایم

یعنی کافیه احساس کنیم به فلان مانتو، فلان مدل چادر، فلان رنگ روسری نیاز داریم! سریع راهی بازار میشیم برا رفع این نیازه!

حالا اگه پولشم باشه که دیگه هیچ! به جای یکی ! دوتا هم برمیداریم!

یا علاوه بر اون چیزی که میخواستیم اگه یه چیزی دیگه هم به چشمون بیاد برمیداریم!

 

شده تا حالا احساس نیاز کنیم به داشتن یه راهنما؟

به کسی که کمکون کنه و تو این اشفته بازار دنیا راه درست رو بهمون نشون بده؟

به یکی که هوامونو داشته باشه؟

شده تا حالا احساس کنیم نیاز داریم به وجود مبارک امام زمانمون (عجل الله...)؟

شده نیاز پیدا کنیم به راهنمایی و کمک اماممون؟

چقدر تا حالا رفتیم دنبال رفع این احساس نیازه؟

اصلا به رفع این احساسه فکر هم کردیم!!؟

 

غریبی اماممون به خاطر بی یار و یاور بودنشون نیس که یار و یاور هم داره و دربند این نیس که ما بشیم یارشون

غریبی اماممون به خاطر اینه که ما هنوز این احساس نیاز رو نسبت به وجود نازنینشون پیدا نکردیم

ما هنوز احساس نکردیم که یه کسی رو تو زندگیمون کم داریم

ما هنوز نفهمیدیم که نبودن اماممون چقدر تلخ و سخته...

 

امروز حاج اقا میگفت تو زندگیتون یاد کنید از امام زمان (عجل الله...)

هرکاری که میخواید بکنید اسم امام زمان رو بیارید

ببینید این کاری که میخواید انجام بدید رضایت امام زمان توش هست یا نه

هر دفعه اسم امام زمان رو اوردیم یه دونه هم سلام بدید بهشون1

با روزی 4-5 بار شروع کنیم تا کم کم جا بیفته تو زندگیمون این یاد کردنه...

بیاید جواب بدیم به این احساس نیازه یا اصلا جا بندازیم این احساس رو تو زندگیمون...

 

1. یه جایی خوندم هرموقع میخوای سلام بدی به امام زمان بگو " السلام علیکم یا بقیه الله"

 

پ ن1

من فقط دو شب نبودما! تا کی 65 تا پست رو بخونم اخه :|

 

پ ن2

این متن رو براساس افکار و استنباطهای خودم نوشتم نه بر مبنای علمی ;)

 

بعدانوشت

خودم با این غلط املایی هام داغون شدم اصلا! :| :)))

ممنون از دوستانی که گوشزد میکنن غلطها رو

۷ نظر

داروی بی خیالی

سلام

دیشب بالاخره!پروژه ی دکتر رفتن من به سرانجام رسید!

دو سه شب پیش از شدت سردرد و ضعف از حال رفتم! :دی

دیشبم داشتم به همون وضع دچار میشدم که دیگه تصمیم گرفتم حرف بزنم و بگم که از شدت بدحالی رو به موتم :دی

من اصولا از درد و بیماری با کسی حرف نمیزنم به خصوص تو خونه و به خصوص به مادر و پدرم!

دلیلش هم مربوط به دو سال قبله و بیماری اون روزهام

خلاصه اینکه گفتم دارم از حال میرم و سردرد امان نذاشته برام

بعد اخبار ساعت 20:30 قرار شد بریم دکتر

برخلاف دفعات پیش که میرفتیم بیمارستان یا نهایتا مطب!

این دفعه رفتیم پیش یه متخصص طب اسلامی سنتی

(اگه میرفتم بیمارستان با یه امپول مسکن سر و تهش رو هم میاوردن عین دفعات قبل :دی )

اول اینکه خانم منشی فرمودن دکتر وقت نداره و نوبت نمیدیدم و اینها

بنده هم خیلی مظلوم گونه اونجا نشستم که بلکه دکتر اخرین نفر ببینتم

این مظلومیت و دردی که کم کم تو چهره هم مود پیدا کرده بود

باعث شد نفر اخرم برم داخل اتاق دکتر!

تموم مشکلات من فقط و فقط به خاطر سردی بود!! البته یکیشم به خاطر رطوبت زیاد !

و سردردم!! با یه سوزن که وسط پیشونیم فرود اومد خوب شد!!!

یعنی!! اصلا و ابدا برام باورکردنی نیس!!

من اون همهههههههههه قرص و شربت خوردم و امپول زدم!!

یه قسمت جالب هم داشت

اقای دکتر پرسیدن خیلی فکر و خیال داری!

ایشون دومین پزشکی بودن که این سوال رو میپرسیدن و به جواب مثبت منم مطمئن بودن!

نفر قبلی چشم پزشک محترم بودن که اونجا هم واسه همین سردردی که محدوده ی چشمه رفته بودم

بعد جواب بنده اقای دکتر یه داروی بی خیالی تجویز کردن :دی

داروی بی خیالی نشنیده بودم که اینم شنیدم :))

 

و یه نکته مهم دیگه اینکه!

بدخطی فقط مختص پزشکان شیمیایی1 نیس! اطبا سنتی هم بدخط تشریف دارن :))

 

1. تو یه لحظه به ذهنم رسید و البته واژه بهتری هم براش پیدا نکردم.

۷ نظر

دقیقه نودی های لج درآر!!

این دو روز اخر انتخاب رشته

حکم یک مشاور مجرب کنکور رو پیدا کرده بودم

و زخم خورده بودنم و تجربه ی دو بار کنکور دادن مزید بر علت شده بود

( جفتش برا من تاسف داره ها فکر نکنید اینا رو دارم با افتخار میگم :/ )

محمد ( پسرداییم) ظهر روز اخر!! زنگ زده که فلان رشته چطوریه و کجا کار داره و کدوم دانشگاه ها رو بزنم!!!

دقت کنید ظهر روز اخر!!!!

خدایی همه متولدین 76 و 77 انقدر دل سنگینن یا فقط این دو تا بچه ما اینجوری بودن!!!

خب از اونجایی که محمد هم رشته ی من بود توقع داشتم زودتر زنگ بزنه یا بیاد خونمون برا راهنمایی انتخاب رشته

این انتظارم از اونجایی نشات می گرفت که خودم فرستادمش رشته ریاضی :دی زورکی نه ها! بچم استعداد داشت

خلاصه اینکه حدود 40 دقیقه تلفنی حرف زدیم و من فکر میکردم که خب همین کفایته :|

حدود نیم ساعت بعدش مامانم میگن زنگ بزن بهش بگو بیاد اینجا یا برو خونشون قشنگ رشته ها و دانشگاه هایی که میخواد و خوبه رو بررسی کنید باهم.

گفتم خب حرف زدیم دیگه تلفنی!

چشم غره رفت بهم :دی

زنگ زدم و چهل دقیقه بعدش خونشون بودم و پروسه انتخاب رشته انجام شد.

 

محدثه رو هم نذاشتم بلایی سر من اومد کسی سرش بیاره!

 

برای همه ی کنکوری ها دعا میکنم و جدا از ته دلم میخواد همشون رشته ای قبول بشن که خیر و صلاحشون در اونه

و بالاتر از اون دعا می کنم صرفا جهت مدرک گرفتن دانشگاه نرن بلکه واقعا پی علم و دانش برن...

برا این دو نفرم دعا میکنم...

 

+ تو زندگی یه سری انتخاب ها هستند که واقعا مهمند و ارزش وقت گذاری دارند

و یه سری از انتخاب ها هستند که جامعه اونها رو ارزش قرار داده و به نظرم به اون شدتی که جامعه تاکید داره احتیاجی به وقت گذاری نداره و حتی به اون شدت هم مهم نیستند!

 

الهی که انتخاب های زندگیتون همه و همه خوب باشند و در نهایت انچه به صلاحتونه براتون رقم زده بشه :)

 

پ ن

یه چیزی دیگه هم میخواستم بنویسم که یادم رفت:|

نموو هم حافظه ش بیشتر از منه والا :|

 

 

۱۳ نظر

یادم تو را یاد...!!

حاج خانوم و دخترش مهمون خونمون بودند

صحبتهاشون مثل همیشه که خانم ها دورهم جمع میشوند از بحث اصلی خارج شده بود

و بنده به حکم مترسک سر جالیز روبروشون نشسته بودم

و هر از چندگاهی لبخندکی میزدم

در خلال صحبت ها حرف از امراض هم شد

حاج خانوم کمردرد شدیدی داشتند

مادرهم همان مشکل رو دارند البته با شدت کمتری

مادر یکی از نقل قولهایی که سندیت نداشت را در این موضوع امراض گفتند

اما نظر حاج خانوم خیلی برام جالب بود

حاج خانوم می گفتند خدا هرکی رو بیشتر دوست داشته باشه

درد بیشتری هم بهش میده که بیشتر به یاد خدا باشه

و به واسطه ی این درد و رنج از یاد غافل نشه

حاج خانوم میگفت ادم های بی درد و رنج زودتر از یاد خدا غافل میشوند

دردی ندارند که به واسطه اش یاد خدا بیفتند

ادمیزاد هم که وقتی خوشی بزنه زیر دلش

دیگه هیچ!

 

دقت کردید وقتی درد و رنجی داریم بیشتر به یاد خدا هستیم!

۴ نظر
منِ مختصر
میخوام دل به دریا بزنم
اوج بگیرم
پرواز کنم!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان