توهمات...

طی مشاهدات این دو روز و تجربیات چند سال اخیر

به این نتیجه رسیدم ک!

قریب به اکثریت دخترها با احساسات متوهمانشون زندگی می کنن!!

باور کن!!

 

+

میفرمایند که تو سخت گیری و زیادی روی معیارهات محکمی!

با خودم میگم! عزیزم من خودمو میشناسم که اینم !میدونم اگه اون روم بالا بیاد همه چی رو ممکنه خراب کنم...

اصلا شاعر میگه

چو خشت اول نهد معمار کج!

تا ثریا می رود دیوار کج...

 

+

این روزها درد از سر و کولم بالا میره ولی خیالی نیس عادت کردم دیگه ...فقط کاش کهنه دردم سرباز نمی کرد...

 

+

باشه اقاجان ... میدونم که روسیاهم ولی قبلنا روسیاه ها رو هم...اخرش شش گوشه ت رو ندیده میمیرم...

 

۴ نظر

عدالت!؟قضاوت؟

سرویس دانشگاه هنوز از پیچ پارکینگ خارج نشده!

دنده عقب گرفت و ایستاد.

راننده اومد عقب جای اقایون رو تغییر داد و به حساب جا باز کرد.

بعد چند دقیقه دیدیم چند نفر اومدن و سوار شدن!

کاشف به عمل اومد استاد نگهشون داشته و اینا هم زنگ زدن به راننده که وایسا ما داریم میایم!

 

سرویس از در دانشگاه بالاخره خارج شد.

بعد از طی مسافتی با رسیدن به اولین دوربرگردون! دور زد و برگشت

دم در پارکینگ! یه نفر دیگه رو سوار کرد!

 

دیر شده بود و به سرویسی که مستقیم سر کوچه میاوردم نمی رسیدم

اساسی اعصام بهم ریخته بود و با خودم میگفتم این کارش !کار خیر بود یا حق الناس؟

شاید یکی کلاس داشته باشه و با این عقب و جلو شدن ها دیر برسه

شاید یکی باید بره سرکار و به خاطر این حرکت راننده تاخیر بخوره

شاید و...!

 

رسیدیم یزد

گفت کیا میرن فلان میدان

چند نفر بودیم و بعد از رایزنی ها قرار شد ما رو ببره.

رسیدیم به جایی که میخواستم پیاده شم

با خودم گفتم باز خدا خیرش بده تا همین جا هم ما رو اورد

 

با این حال سه تا ایستگاه رو پیاده اومدم تا خونه.

 

 

 

عدالت؟

قضاوت!؟

چرا انقد راحت قضاوت کردم؟

کاری که کرد عدالت بود؟

 

پ ن

این رسانه ها خبر دارند که من جا مانده ام


هی عذابم میدهند گنبد نشانم میدهند...

 

 

 

 

۳ نظر

ز ن د گ ی !

زندگی رو درک نمیکنم!

بازی هاش رو!

پرتگاه هاش رو!

حتی صعودهای ناگهانی رو!

هرچی بیشتر جلو میرم بیشتر میفهمم نیستم اونی که فکر میکنم هستم!

و حتی اونی که بقیه بهم میگن هستی!

اصلا انگار یه جاهایی رو ول دادم که جای ول دادن نبوده!

یه جاهایی رو سخت و سفت گرفتم که میشده با ملایمت گرفتش!

نه من اطرافیانمو درک میکنم

نه اطرافیانم منو

از این قسمت های زندگی خیلی میترسم

ترسی که شاید دلیلیش ضعف نباشه!

 

الا بذکر الله تطمئن القلوب...

۲ نظر

دل خوشی های کوچک

تا پارسال دغدغه ی مسابقه ای سی ام رو داشتیم

امسال یه مسابقه ی دیگه

و چقدر سطح این مسابقات متفاوته

 و نقطه مشترک هردوشون شریفه :|

شوق خاصی دارم!

ان شاالله به امید خدا میریم که داشته باشیم یه خودکشون دیگه رو :دیییی

 

*هنوز خیلی تکلیفمون معلوم نیس

ان شاالله تا هفته ی دیگه معلوم میشه

 

+

 

دل خوشی یعنی میدونه تو خونه ی 7 نفری مون فقط تو سیب سرخ دوست داری

فقط به خاطر تو یه عالم سیب سرخ میخره

با اینکه میدونه خیلی هم میوه نمیخوری این روزها

با اینکه خیلی چیزها اتفاق افتاده...

چقدر ما ادمها بعضی وقتها از همدیگه غافل میشیم!

۴ نظر

راهنمای دیوانه!!

دوست عزیز!

برای درد دل های عشقیت! و شکست عشقی خوردگیت یکی دیگه رو انتخاب کن!لطفا!

چون شخص شنونده! نه اعتقادی به این گونه عشق ها داره و نه راه حلی برای مشکلت!

نهایت کمکش اینه:

وقتی میگی دلم میخواد سرمو بکوبم تو دیوار له بشه!

بگه خب اون دیوار بتونی در حال ساخت دانشکده بهترین گزینه اس! قول میدم بقایای مغزت رو با قاشق چای خوری از روی دیوار جدا کنم! :|

 

درک کردن همکلاسیام سخته برام :| تفاوت سنی و تفاوت بینشی که داریم زیاده

من هم سن اونها هم که بودم هیچ وقت نزاشتم دلم برام تصمیم بگیره!

دل بیچاره م هروقت خواست به یکی دل ببنده با پشت دست کوبیدم تو دهنش :|

 

+

میگه تو با اینکه ازم بزرگتری و میتونی کمکم کنی ولی هیچ حرفی نمیزنی!راهنماییهات هم شده خنک بازی!

خب عزیزم من اصلا درک درستی ندارم از این چیزی که تو اسمش رو میذاری دوست داشتن و عشق ندارم!

چطوری راهنماییت کنم اخه!

 

نمیفهمم چرا ملت درد و دل های عشقیشون رو میارن برا من :|

از قدیم الایام همین وضع بوده :/

۶ نظر

اصلا دلم میخواد نق بزنم :|

به احتمال زیاد بابا برای اربعین میره کربلا!

با عمو احمد و دایی علی!

خب منم میخوام برم!

یعنی چی اصلا هی تنها تنها میره :/

حالا میگیم قبول مامان پا درده پیاده روی نمیتونه بکنه!

من و ریحانه خو سالمیم!

 

قشنگ معلومه الان دارم نق میزنم!

احساس میکنم شدم شبیه این دختر بچه های 5 ساله که هی دست مامانشونو میکشن و پا زمین میزنن و میگن براشون عروسک بخره!

منم میخوام برم خب...

میدونم اخرش تنهایی میره...

 

+

 

این حصار کشیدن و تو پیله رفتنه اقتضای بیست و سه چهارسالگیه یا من اینطوری فکر می کنم...؟

۵ نظر
منِ مختصر
میخوام دل به دریا بزنم
اوج بگیرم
پرواز کنم!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان