صبح کنکور داشت
به اندازه ی خودش و در حد چیزی که میخواست تلاش کرده بود
هرچند من نه مثل خواهرهای بزرگتر بلکه مثل مادرها! انتظار داشتم همانقدری که توی فکر منه تلاش کنه!
انتظار داشتم بره اون دانشگاهی که من خودمو به اتیش زدم ولی موفق نشدم!
انتظار داشتم یکی بشه خیلی خیلی موفق تر از من! ( این موفق یکم ایهام داره!)
ولی خب او فکرش فرق میکنه!
و اون فکرش رو من هم قبول دارم!
هرچند اگه قبول هم نداشته باشم خیلی مهم نیس! چون من فقط ی "خواهر بزگتر" م!
صبح از شدت استرسی که براش داشتم ! دلم میخواست گریه کنم!
شایدم دلیلیش کنکور و استرس اون نباشه!
شاید دلیلش دلشکستگی های اخیر باشه
شاید دلیلش بی پناهی های اخیر باشه
شاید دلیلی فراموش شدگی های این روزهام باشه!
باخودم گفتم! به محض اینکه رسیدم محل قرارمون
قبل اینکه دوستم بیاد و کار رو شروع کنیم!
میشینم یه دل سیر گریه میکنم ! هم برای استرس کنکور او! هم برای دل خودم!
ولی گریه نکردم! نه اینکه یادم بره و درگیر کارم شده باشم!
فقط دوستم زیادی زود رسید! :|
گریه کردن جلوی بقیه همونقدر سخته که نگه داشتن بغض سخته!
*عنوان از علیرضا بدیع " تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی..."