توهم های یک ذهن خوش خیال...

سال قبل این موقع ها تا اذان صبح بیدار بودیم

و به خیال خودمون در حال کار فرهنگی

حتی یادم نمیره چند روز اول ماه تا 12-13 ظهر هم ی سره بیدار بودم

و بازهم به خیال کج خودم برنامه ریزی میکردم

اینکه تاریخچه ی گروه رو دربیاری

تموم کارها و بحث هایی که توی بازه ی زمانی مدیریت قبلی انجام شده رو بخونی

یادداشت برداری کنی

جداشون کنی از بقیه

گسترششون بدی

و...

اینکه تموم ادم های اون گروه رو به خیال باطل خودت روانشناسی کنی

اهل کار بودن و نبودنشونو برا خودت دربیاری

اینکه کدوم یکی به درد کدوم قسمت میخوره

اینکه فلانی ها اصلا میمونن باهات یا نه

و...

ی تقویم بگیری دستت مناسبت هاشو دربیاری

کوتاه مدت و بلند مدت طرح و نقشه بکشی

ادم جدید بیاری

بعضیا از قدیمیا رو بی خیال بشی

و...

تاریخجه نود درصد اعضا رو دربیاری

دونه به دونه کامنت ها و پست ها و ... رو چک کنی

فاز و مودشون رو پیدا کنی

و...

اولین باری که خودتو به عنوان فلانه مسئول معرفی میکنی

بهت بخندن و باور نکنن و دستت بندازن!

 

حدود یک سال

یکــــــــــــــــــــ سال!!

وقت و عمر و جونیتو بذاری پای چیزی که فکر میکردی اثربخشه

و از نظر دیگران هم اثربخش بوده باشه

ولی خودت پاهات بلنگه

خودت نتونی اونی بشی که باید بشی

خودت جامونده بشی

درناکه...

 

چرا نتونستم بفهمم " ما مامور به تکلیفیم نه نتیجه"؟؟

چرا هنوزم اینقدر عذاب میکشم؟

هنوزم که هنوزه به خودم میگم اگه انقد به قدیمیا اعتماد نمیکردی

اگه ی ذره ی اون اعتماد رو به شر و شورهای شیطون داشتی

شاید اون اتفاق نمیفتاد یا حداقل دیرتر...

 

الان! دقیقا همین الان

مطمئن تر از قبلم که انتخاب من برای اون مسئولیت اشتباه بود...

چرا قبول نکرد من گزینه ی خوبی نیستم...

 

ی زمانی به فرمانده بسیجمون خرده میگرفتیم که اقا اگه نیرو نیس به جهنم

همینا ک هستیم کارو پیش میبریم

یکی رو نیار که بشه مایه ی عذابمون...

الان فکر میکنم خودم مایه ی عذاب چند نفر بودم...

 

پ ن

+خداروشکر دیشب به خیر گذشت!

+از ظهر " پایی که جا ماند" میخوندم چقدر ضعیفم من...

+دلم ی جوریه ...ولی پر از صبوریه...

+همش توی خیالتم میبینم تو قرعه کشی اسمم دراومده و دارم میرم کربلا... نمیدونم... ی جوریه... انگار بدونی نمیبرنت و بازم خودتو گول بزنی...حاضرم دار و ندارمو بدم ولی برم...

۳ نظر

پروژه جدید!!

میخوام در عرض ده دقیقه 5 سال اخیر رو توی ذهنم مرور کنم

 

دانشگاه قبول شدنم

دوست نداشتن رشته م

کله شقی هام

بسیج

بسیج

بسیج

انجمن علمی

مسابقه

برنامه نویسی

رفسنگ

رفسنگ

تخته شدن رفسنگ

بی معرفتی بعضیا

نامردی بعضیا

انصراف

کنکور

تیم جدید

دانشگاه

ادم های جدید

بخشیدن بعضی از همون بعضیای بالا

پروژه رفت و امد خواستگاران و ردکردن های متوالی!

 

اینا هرکدومشون قد ی دفتر صد برگ جریان دارن...

به مسیری که طی شد نگاه میکنم

اگه بخوام انصاف داشته باشم

50 درصدش اشتباه بود

اولین و بزرگترینش هم همون دانشگاه و رشته ندوس داشتنی!

میدونی! شایدم اشتباه نبود

شاید باید این مسیر رو میرفتم

شاید باید این اتفاقات می افتاد

الان فقط تجربه ای که از این ماجراها باقی مونده ارزش داره

مهم ترینش هم کنترل خشم و عصبانیته!

هرچند هنوز کامل موفق نشدم ولی خب باز نسبت به قبل بهتر شده!

 

الان! تو اولین روز بیست و سه سالگی! باید پروژه جدیدی که استارت خورده بود

رو کامل کرد! باید نقشه ی دقیق تری کشید

باید با حواس جمعی بیشتری مسیرش پیموده بشه

باید گزارش هاش کامل و جامع باشه

باید این پروژه تا اولین روز بیست و چهارسالگی تموم بشه!

باید پرقدرت ترین سلام رو به بیست و سه سالگی داد!

پس ســــــــــــــــلام!

 

 

۳ نظر
منِ مختصر
میخوام دل به دریا بزنم
اوج بگیرم
پرواز کنم!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان