عید ولایت

 

مژده به عالمی فیض سعادت

 

اومده عاشقا عید ولایت

 

میون ِ عالمی به امر داور

 

علی شده جانشین پیمبر

 

ای گل یاسمن

 

تویی مولای من

 

علی ابالحسن...

 

اهالی عیدتون مبارک :)

 

پ ن

شب عیدی اساسی دلم شاد شد

خدا دل همه ی بنده هات رو همینجوری شاد کن ... حتی اگه شده فقط برا چند ثانیه یه لبخند از ته دل بنشون روی لبهاشون...

۴ نظر

جالبناکه!

فکر میکردم ادمی که هیچ وقت تیکه ها و طعنه های بعضیا رو به روی خودش نمیاره! اینا رو متوجه نمیشه

فکر میکردم خیلی خیلی خوش بینه که همه ی اون حرفهای سخت رو خوب میبینه!

فکر میکردم این خوش بینیه مفرطشه که باعث میشه بعضی از ادم ها رو زیادی خوب ببینه!

ولی فهمیدم خیلی ساده بودم!

فهمیدم این رفتار فقط در مقابل کسایی اتفاق میفته که اون ادم دیوانه وار قبولشون داره و دوستشون داره!

کافیه طرف رو قبول نداشته باشه!یا اینکه اون ادم مربوط بشه به ادمهایی که دوستشون نداره!

چنانی حرفها و حتی کوچیکترین حرکات رو تفسیر میکنه که اصلا در ذهن نمیگنجه!!

 

اینجور ادمها رو نه میتونم درک کنم! و نه میتونم حس خوبی بهشون داشته باشم...

 

+

 

قبلا هروقت یکی به حساب دلداری بهم میگفت "بی خیال میگذره"

بهش میگفتم "بگذرد لیک با خون جگر"

از اون زمان چند سال گذشته

من بزرگتر شدم...صبورتر شدم...هرچند هنوزم گاهی قافیه سخت میشه و خارج میزنم

ولی دیگه در مقابل این " بی خیال بگذرد"ها! فقط یه سر به نشونه ی تایید تکون میدم

فکر کنم دارم یاد میگیرم "سخت نگیرم"...

 

تموم ادم هایی که باهام ارتباط نزدیک و صمیمانه داشتن منو با همین سخت گرفتنهام به یاد میارن...حتی توی کوچیکترین خاطراتمون جایی هست که من "سخت گرفته"باشم...

یه وقتایی احساس میکنم همه ی این مشکلات و موانع فقط برا همینه که خدا بهم بفهمونه همیشه اون چیزی که منِ غدِ یه دنده میخوام درست نیست...یا حتی اگه درسته راهش این نیس...

 

+

یه عده هم هستن که حکم خدا رو هم واسه خودشون تفسیر میکنن...روابط رو به احکام ارجح میدونن...

امان از ما ادم ها...

 

 

+

 

یه چیزهایی داره تو بیان اذیتم میکنه...چیزهایی که فقط مختص بیان نیست...

 

 

 

۴ نظر

اینم یه جورشه دیگه!

حرف زدنم میاد و نمیاد

مغزم پر از حرفه و دست هام حال نوشتن ندارن و ذهنم قدرت جمع کردن کلمات رو...

 

میگه "...(اسم بنده!)جون منه..اینطوری نگاه نکنید"

و من فکر می کنم این جمله چقدر صداقت باخودش داره و چقدرش فقط حرفه...

 

میگه با چندتا از بچه ها فلانجا رو کوبیدیم و از نو طرح جدید زدیم و میخوایم تخصصی فارسی کار کنیم

نمیخوای مطلب تخصصی بنویسی؟

میگم تا حالا با نوشتن چیزی به کسی یاد ندادم نمیدونم قلمشو دارم یا نه

میگه یه امتحانی بکن حالا امید ب خدا

 

اخرین متن تخصصی که نوشتم واسه نشریه انجمن علمی بود که مثلا مدیرمسئولش بودم ولی جای بقیه هم مینوشتم ...

تازه اونم نه یه متن تخصصی در اموزش فلان زبان برنامه نویسی یا فلان نرم افزار! یه متن تخصصی من باب رمزنگاری و پنهان نگاری و اثرانگشت در فلانه موضوع!

 

10-12 روز ک نبودم قبلشم که کار قسمت قبلی اماده نبود

الان منم و کلی کار درهم و اشفته...

تازه با این ایده های جدیدی که ارائه میشه باید کلا بکوبم از نو بنویسم همه برنامه رو...

 

میخواستم یه چیزی در مورد قضاوت کردن بنویسم که دیدم نوشتنش سوءتفاهم میاره و فعلا بی خیال شدم

 

به درجه ای از عرفان رسیدم که تو خوابم فکر میکنم و تجزیه تحلیل اطلاعات! قبلا فقط حکم یه بیننده رو داشتم...

۲ نظر

سفرنامه

پست طولانیه حسش نبود بی خیال نوشته ها بشید عکساشو ببینید:دی

 

چهارشنبه عصر راه افتادیم حدودای ساعت 1:30 ! لاستیک ماشین ترکید!

حدود ساعت 3:30 صبح رسیدیم جمکران. سه چهار دوری که دور خودمون چرخیدیم تا یه جایی پیدا کردیم داخل محوطه مربوطه به مسجد جمکران که بشه استراحت هم کرد. یه کم خوابیدیم بعدم رفتیم برا نماز صبح داخل مسجد . حدودای ساعت 9 هم جمع کردیم بساط رو و رفتیم دنبال لاستیک کمکی( اون اسمی که بهش میگن رو یادم نمیاد :|)

حرکت کردیم به سمت ملایر و اگه اشتباه نکنم دم غروب اونجا بودیم و بعد نماز رفتیم همدان!

نکته ی قابل توجه اینه که پدر عزیز هیچ اعتقادی به gps و نقشه نداشتن و یه قسمتی از راه رو اشتباه رفتیم. یه جاهایی اگه حوصلشون سر میرفت میگفتن gps رو روشن ببین چقد مونده :دی

شب بود که رسیدیم همدان یه جایی برا استراحت پیدا کردیم و صبحش هم رفتیم غار علیصدر و گنجنامه و تا عصر بدین صورت پر شد! همینجاها هم بود که گوشی اینجانب خراب شد :دی و دیگه نتونستم عکس بگیرم. نکته قابل توجه هم دانشگاه بوعلی سینا بود . حداقل از بیرون باحال به نظر میرسید و سرسبز بود.

 

عصر راه افتادیم به سمت زنجان و شب رسیدیم . به واقع یخ زدیم! یخ!!!

صبح هم راه افتادیم به سمت تبریز!حدودای ساعت 15 رسیدیم و تا ساعت 16:30 دربدر دنبال ادرس هتلمون بودیم!

رسیده نرسیده جمع کردیم و همراه تور تبریز گردی هتل شدیم

دوتا از موزه ها که موزه ی سنجش و عمارت شهرداری بود رو دیدیم

عکسای اول مربوط به موزه سنجشه .

 

 

موزه سنجش هم مربوط به وسایل اندازه گیری قدیما میشد مثل ساعتهای افتابی و دماسنج ها و ابزار مثلا خیاطی خیلی قدیمی.

دو طبقه بود که طبقه ی بالا مربوط به همین ساعتها بود و طبقه ی پایین مربوط به ابزار اندازه گیری مشاغل مختلف. یه قسمت دیگه هم داشت که یه سری ابزار دیگه داخلش بود.

 

 

عمارت شهرداری به سه قسمت تقسیم میشد.

قسمت اول و طبقه پایین مربوط به چرم و کفاشی و صنعت و... بود

قسمت دوم و طبقه همکف مربوط به صوت و یه کمی هم سفالگری و اندکی هم تاریخ جنگ تحمیلی و قبلش

قسمت سوم و جالب ترین قسمت از نظر من! مربوط به فرش بود

یه سری فرش که بهشون گفته میشد فرشهای فامیلی و به این صورت بود که فرش مادر وسط پهن میشد و به شدت بزرگ بود یه چیزی حدود 70 متر طولش بود

بعد فرشهای دختر که کنار و ضلعهای شمال شرق و شمال غرب و جنوب شرق و جنوب غرب پهن شده بود

فرشهای پسر که یکیشون جای پدر رو گرفته بود و بالاسر پهن شده بود اون یکی هم من نتونستم درست تشخیص بدم ولی فکر کنم کنار بود :|

یه استادی هم اونجا بودن که روی این فرشها تحقیق میکردن و اطلاعات راجع به فرشها رو ارائه میدادن ودرحال نوشتن کتابی در همین موضوع بودن.

از عمارت شهرداری فقط یه عکس دارم که اونم مربوط به فرشهای فامیلی نیست.

بعد هم رفتیم بازار خیابان ابرسان. چندین مراکز خرید وجود داره که قیمتها هم قشنگ بودن :دی

و نکته مهم اینکه نزدیک به دانشگاه تبریزه. محدثه میگفت کاش دانشگاه تبریزم زده بودم تو شهره :دییی

و بالاخره موقع اذان رسیدیم هتل. خب مشخصه که شام و خواب ادامه ی برنامه بوده :دی

صبح حدودای 10 رفتیم کندوان. میخواستیم جلو یکی از مغازه ها پارک کنیم که اقای مغازه دار یه جای دیگه رو بهمون نشون دادند و همین شد باب اشنایی.

تا ماشین پارک بشه مادر هم رفتن داخل همون مغازه و شروع کردن به زیرورو کردن مغازه :دی

بین صحبتهاشون با مغازه دار که شغل اصلیشون هم زنبورداری بود متوجه شدم که این عسل اویشن و عسل گزنه و چهل گیاه و... نوددرصدشون کشکه!

به قول اقای کیانی( همون اقای مغازه دار) هیچکی راه نمیفته دنبال زنبور ببینه روی کدوم گل میشنه.وقتی عسل درست شد میان یه کم اسانس بهش میزنن میشه عسل اویشن :دی

پدر که اومد اقای کیانی همراهمون شد و بردمون خونه سنگی خودشون!!

داخل پرانتز اصلا و ابدا حس خوبی از اینکه برم خونه ی ادم غریبه نداشتم و ندارم!!!! نمیفهمم پدر و مادرم چطور انقد سریع با ملت اخت میشن! پرانتز بسته!!

داخل یهاتاق سنگی پذیرایی شدیم و اقای کیانی در مورد قدمت این خونه و چگونگی پیدایشش برامون صحبت کردن که من چون همش یادم نیس به ذکر این نکته بسنده میکنم که یه جنگی شده بوده و مردم برای اینکه درامان باشن میان داخل کوه براخودشون خونه میسازن بعد جنگ هم چون میبینن تو این خونه ها تابستون و زمستون احتیاجی به وسیله ی گرمایشی/سرمایشی ندارن همونجا موندگار میشن!

لطفا اصلا تصور نکنید که اینها شبیه کپرنشینان هستند! وسایل خونه به قدر کفایت وجود داره و تکنولوژی تا توی کوه هم رفته! سندش هم مانیتور24 اینچ و مودم وایرلس 4 پورت!! فقط من نمیدونم کدوم شرکتی اونجا نت ارائه میده!!!!

بعد هم اقای کیانی بردنمون داخل یه اتاق دیگه ای که داخلش یه سری وسایل دستی بود مثل گلیم و کار چوب و پشم و...

وقت نماز ظهر بود که از اقای کیانی جدا شدیم و رفتیم مسجد.

بعد هم گشتی توی بازار سنتی یا همون پایین خونه سنگی ها زدیم.

تو راه برگشت بابا اینا رفتن پیش اقای کیانی به صرف چای و دمنوش . مقداری هم عسل و شیره ی مویز خریدن!!

خداییش ادمهای خوبی بودند این دوبرادر!هرچند ما فقط فکر کنم کوچیکه رو دیدم!

اقای کیانی توصیه کرده بودن که موقع برگشت بریم و روستای حیله ور رو که در خاک مدفونه ببینیم.

دیوارهایی که توی خاک فرو رفته بود مشخص بودن از بیرون ولی راهی برای دیدن همه ی خونه ها وجود نداشت فقط چندتای اولیش راه داشت که بریم داخلش.

خونه ها از خاک پرشده بود و یه جورایی سقفش اومده بود پایین.

اینجوری یه روز دیگمونم پر شد!

شب هم بابا اینا رفتن دنبال پیدا کردن خونه ی همخدمتیشون!!! بعد این همه سال! ادرسها تغییر چندانی نکرده بود و پیداکرده بونشون.

 

صبح حدودای 7-8 راه افتادیم به سمت جلفا! و حدودای 10:30 بود که رسیدیم.

داخل بازار ارس با یه بنده خدای اصفهانی اشنا شدن و ایشون کلی راهنمایی کردند که برای خرید وسایل خونه کجا برند و چه بخرند و...

و اینجا بود که من به عمق ضعیف بودنم پی بردم!!

چون تصور میکردم میتونم مامانمو راضی کنم که جهیزیه رو ایرانی بخره!

ولی زهی خیال باطل!! حتی حتی قندانها رو هم خارجی خرید :|

خب فکر کنم طبیعی باشه که ما فقط تا ساعت 16 بعدازظهر توی یه مغازه لوازم خانگی بودیم و عملا هیچ کسی نتونست خرید کنه!!

و خواهران عزیزم اگه راه داشت منو با خاک یکی میکردن :دی

شوخی میکنم بندگان خدا ذوق زده هم بودند! حالا بهر چه!! الله اعلم!

 

نماز و ناهاری خوردیم و بازهم راهی بازار شدیم و این دفعه بچه ها خرید کردند و بعد هم پیش بسوی ابشار اسیاب خرابه!

مسیر وحشتناک و باحال بود :دی

ابشار هم به شدت دیدنی . ولی اسیاب یه اتاقک بود که اسیاب داخلش بود فکر کنم! من خیلی کنجکاوی نکردم ابشار برام جالب تر بود.

از اینجاها هم عکسی ندارم چون بازم گوشیم به افق پیوست! :|

 

شب بودیگه که راه افتادیم به سمت تبریز و بازهم ماشین خراب شد! این دفعه سرسیلندر سوزوند! :|

با هرمکافاتی بود رسیدیم هتل.

صبح باید اتاق رو تحویل میدادیم و همزمان هم باید ماشین میرفت تعمیرگاه.

شادی هم بعد از اینکه روز اول بهش زنگ زدم چندین بار زنگ زد و دعوت کرد بریم خونشون که نشد تا اون موقع.

وقتی اتاق تحویل داده شده بود و ماشین باید تا 17-18 عصر تو تعمیرگاه میموند و اتاق دیگه ای نبود که بهمون بدند! شادی دوباره زنگ زد که حداقل امروز بیاید اینجا!

کور از خدا چی میخواد؟؟ دو چشم بینا!

ما هم یه تاکسی گرفتیم و راهی شدیم . الحق که کم نزاشتین و خیلی هم خوب بود.ناهار هم مامانش برامون کوفته تبریزی درست کرده بودن.

هیچ کسی از من توقع نداشت یه کوفته رو درسته بخورم! ولی خوردم! :)) عاقا خیلیییییییی خوشمزه بود!!!

تا عصر که ماشین درستشد و بابا اومد. ما دورهمی خوش گذروندیم و کلی تجدید خاطرات شد و عکس گرفتیم! عصر هم قرار بود راه بیفتیم که با اصرار اونها موندگار شدیم!

حدودای 21 شب بود که رفتیم ائل گلی . و در وصف ائل گلی همین بس که من دیگه غلط بکنم دور و بر پارک بازیش برم! :| زبونم از ترس بند رفته بود توی ترن هوایی!! دیگه هم جرات نکردم سوال وسیله ای بشم و دِ دَر رو!!!

دور پارک یه دوری زدیم و به پیشنهاد دامادشون رفتیم بالا و از اون بالا هم چندتایی عکس گرفتم که خوب نشدن! :|

بعدم بابای شادی رسیدن و رفتیم خونه برای شام!

صبح روز بعدشم بعد از صبحانه یه سر رفتیم بازار همراه شادی و تا ظهر بازار مرکزی بودیم و بعدم راه افتادیم طرف اردبیل!

به محض خارج شدن از محدوده ی تبریز باروون گرفت اونم چه بارونی!!!

اردبیل هم یخ زدیم وقتی رسیدیم!! :|

صبح رفتیم طرف سرعین و ویلادره که ابشار داشت و واقعا جای قشنگی بود بعد به سمت استارا.

عکسای ویلادره

 

گردنه ی حیران عیجب قشنگ بود و عکسهایی که میبینید با از جان گذشتگی بنده گرفته شده! حالا دیگه چطوریش بماند! :/

 

استارا هم طبیعتا رفتیم لب دریا و بعدم مسجد. همونجا هم چندتا عکس گرفتم از دریا که اگه شد بزارمش برا هدر وبلاگم!

 

صبح راه افتادیم به سمت قزوین و مستقیم رفتیم تا بویین زهرا . شب هم رسیدیم قم.

دوساعتی داخل حرم بودیم و جاتون خالی یه دست عزاداری هم اومدن عزاداری و بسی قشنگ عزاداری کردند. ( البته من به این شیوه عزاداری اونم با 6- 7 تا باند گنده یه کم مشکل دارم :| )

ساعت 12 شب راه افتادیم به سمت یزد و فردا ظهرش رسیدیم روستای پدری و شب هم اومدیم خونه خودمون!

از صبح هم بنده فقط دور خونه جمع کردم و تمیزکاری کردم!

 

 

پ ن1

عکسها کیفیت جالبی ندارن واسه اینکه خیلیییییی حجمشونو کم کردن در بعاد واقعی خیلی صفحه رو سنگین میکردند!

 

پ ن2

من از نوشتن سفرنامه و اینجور چیزها خیلی خوشم نمیاد در نتیجه اگه بد نوشتم به بزرگی خودتون ببخشید!

۶ نظر

مختصر نوشت!!

بالاخره برگشتم خونه!

خسته ام خسته!!!

اگه بعد از رفع خستگیم! حوصله داشتم سفرنامه و عکس هم میذارم!:دی

 

+خدایی تصور نمیکردم موقعی برمیگردم با این صحنه روبرو بشم!

 

+یه عکس هم از دریا گرفتم که اگه شد بزارمش هدر اینجا! شاید تنها چیزی که بابتش ذوق کردم همین باشه!

 

+تمام مدت داشتم به ادمی فکر میکردم که میره از لب چشمه یه لیوان اب خنک برات میاره ولی یه قدمیت لیوان رو برعکس میکنه...

 

+علی الحساب عرضی نیست :)

۲ نظر

وارث سجاد علیه السلام...

بین نماز، وقت دعا گریه می کنی

 

با هر بهانه در همه جا گریه می کنی

 

در التهاب آه خودت آب می شوی

 

می سوزی و بدون صدا گریه می کنی

 

هر چند زهر، قلب تو را پاره پاره کرد

 

اما به یاد کرب و بلا گریه می کنی

 

شهادت امام محمد باقر علیه السلام تسلیت...

۳ نظر

میدونم و باور ندارم...

سال قبل همین موقع ها وقتی به خاطر موضوعی ناخوش احوال بودم و فشار روحی زیادی هم تحمل میکردم

شروع کرد باهام صحبت کردن و دلداری داری دادن و نصیحت کردن و در نهایت تحکم!و بین همه ی اینا!یه حرفی زد که من تا چند دقیقه اصلا چیزی نمیفهمدیم و بدتر از همه اینکه حق سوال کردن در موردش رو هم ازم گرفته بود...

من مات بودم که خدایا مگه میشه این جوون پر شر و شور یه همچین بیماری ای داشته باشه

اصلا خدا!نگاه کن چندسالشه! زوده براش این بیماری!

روزها گذشت و ارتباطم باهاش خیلی کم شد عین بقیه...

امسال هم یه خبر مشابه در مورد یه دوست دیگه شنیدم

خبری که هنوزم نتونستم هضمش کنم!

فقظ این جمله تو ذهنم چرخ میخوره"پس این علم پزشکی داره چه غلطی میکنه..."

برام سخته قبول کنم که یکی از دوستانم یا نزدیکانم یهو نباشه!

یهو بره!

برام سخته باور کنم بیماریشون رو..

با اینکه میدونم این بیماری هست

با اینکه میدونم این بیماری با همه ی پیشرفت علم پزشکی بازم ممکنه بیمار بکشه!

اینا رو میدونم و باور ندارم!یا شایدم نمیخوام باورم بشه!

مثل اینکه میدونم قیامتی هست بهشت و جهنمی هست!ولی بازم یه جوری رفتار نمیکنم که اون روز ورق به نفع من برگرده!

بازم یه جوری رفتار میکنم که انگار هیچ وقت نباید جواب پس بدم

بازم یه کاری می کنم که اون روز بخصوص همه چی به ضررم تموم بشه...

چرا!؟چرا میدونم و باور ندارم! چرا میدونم و باور دارم و بازم اونی نیستم که باید باشم!؟

اللهم اجعل عواقب امورا خیرا!

۲ نظر

نامه های خط خطی

نامه هفتم

 

چو رسی به طور سینا "أرِنی" بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب "لن ترانی"

حافظ

 

سلام خدا

میبینی حافظ چه جوابی داده !چجوری لن ترانی رو برای خودش حل کرده!

منم باید همینجوری ندیدنت رو برای خودم حل کنم

باید به خودم بگم مگه همه چیز رو با چشم سر میشه دید!؟

مگه اصلا حتما باید با چشم سر ببینی تا باور کنی!؟

یه نگاهی به دور و ورت بنداز!

به غیر یه افریننده ی توانا و دانا کی میتونی این نظام هستی رو افریده باشه؟

کی میتونه برای چرخش این چرخ گردون برنامه ریزی کرده باشه!؟

موسی(عیله السلام) میدونست که نمیشه تو رو با چشم سر دید

مموسی (علیه السلام) گفت که "ان الله لا یری بالابصار و لا کیفیة له و انما یعرف بآیاته و یکلم باعلامه"

خدا را باید فقط و فقط با نشانه ها و آیاتش درک کنیم . خدا رو باید با چشم دل دید نه چشم سر.

قوم جاهلش نفهمیدن! عین بعضی از ما .

عین همون وقتایی که رسیدیم به در بسته و امیدی به کسی نداریم و عصیان و سرکشی میکنیم و داد و فغان که اصلا کو این خدایی که همه میگن! پس چرا نیس ! چرا نمیاد ما رو نجات بده!

غافل از اینکه خدا هست و میبینه و میشنوه .

غافل از اینکه خدا داره اروم اروم همه خرابکاری ها رو درست میکنه و فقط منتظر یه اشاره از سمت ماست

فقط منتظر اینه که ما یه بار از ته دل و با چشم دل به وجوش ایمان بیاریم و درکش کنیم

با چشم دل باید دید خدا رو...

«لا تُدْرِکهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یدْرِک الْأَبْصارَ»

انعام/ 103

۶ نظر

فقط یه زنگه!

نمیفهمم چرا این کار رو کردم

چرا بهش گفتم که اومدم شهرشون؟

منی که کلی با خودم سروکله زده بودم که بهش بگم یا نه!

و اخرشم بی خیال شدم

پس چرا وقتی بعد عمری پریشب پیام داد بهش گفتم؟

اصلا چرا نمیخواستم بهش بگم؟

فقط به خاطر یه کلمه حرف ؟اون که گفت اون حرف رو نزده!منم که گفتم باور کردم!پس دیگه چه دردمه!

چرا بهش گفتم زنگ میزنم بهت اونم وقتی که اصلا همچین قصدی نداشتم؟

من که میدونم بلد نیستم تظاهر کنم به مهربونی و میدونم که خیلی خوب سردیمو میفهمه 

چرا گفتم بهش!؟

اصلا چی شد که به اینجا رسیدیم

ما که خوب بودیم

ادرس دونه دونه ی زخم هام رو داشت

ادرس دونه به دونه زخم هاش رو داشتم

چرا نمک ریخت رو تازه ترینش؟

چرا فکر میکنم نمک ریخته؟

چرا حتی با حرف زدن هم سردی بینمون برطرف نشد!؟

میدونی مشکل چیه!؟

مشکل اینه که جرات زنگ زدن ندارم

میدونم وقتی زنگ بزنم فیلم یاد هندوستون میکنه و میشم مثل قبل!

ولی اگه نشدم چی؟

اگه دلشو شکستم چی!

عجب غلطی کردم که بهش گفتم...

کاش حداقل اون تسبیحی که دوسال پیش براش خریده بودم رو با خودم اورده بودم...رفیق عشق تسبیح من...

رفیق طفلکیه من که بازم تو دردسر افتاده و من دردش رو حس میکنم

حس میکنم همه ی خنده هاش الکیه

حس میکنم که این دفعه دردش سنگین تره طولانی تره...

امیدوارم فردا شجاعت زنگ زدن رو پیدا کنم

هم به معصوم هم به شادی

 

 

پ ن ۱

هنوز دیوانه نشدم 

کاش اون داروی بی خیالی رو خورده بودم

کاش شروع درمان رو نمیزاشتم برا بعد سفر...

 

پ ن۲

تو مسیر رفتیم جمکران

تا جایی مغزم یاری میکرد یاد کردم از دوستای بیانی

بقیه رو هم با لفظ بیانی ها یاد کردم..

تو مسیر برگشت هم میریم قم به امید به خدا

 

بعدانوشت

زنگ زدم اخرش!خیلی راحت تر از چیزی بود ک فکر میکردم!

 

سعی میکنم اونجا بیشتر به مغزم فشار بیارم :)

۴ نظر

نامه های خط خطی

نامه ششم

 

هرگاه که بندگان من، از تو درباره ی من بپرسند، بگو که من نزدیکم.

بقره/186

 

سلام خدا

خدا میگه تا حالا نزدیکیت رو حس کردم یا نه!؟

مگه میتونم نزدیکیت رو حس نکنم

وقتی همه جا هستی!

وقتی به هرچیزی که نگاه میکنم نشانه ای ازت میبینم

وقتی به هرطرفی که می چرخم یه چیزی هست که منو یادت بندازه

که نشونم بده هستی و چه زیبا نمود پیدا کردی توی هستی و دنیا

تا حالا دور شدی ازم!فاصله پیدا کردی!؟

نه تو همونی که میگه نحن اقرب الله من حبل الورید

همونی که از رگ گردن هم بهم نزدیکتره

مگه میشه دور بشی ازم! مگه میشه فاصله بگیری!

ولی من ازت دور شدم،فاصله گرفتم

فکر کردم خودم میتونم همه چی رو حل کنم

فکر کردم خودم انقد توانمند شدم که از پس هرچیزی بربیام

فکر کردم انقد دانا شدم که بهترین رو تشخیص بدم

ولی دریغ! من نه انقدر توانمند شده بودم و نه دانا

من فقط خودبین شده بودم

من ازت فاصله گرفته بودم و یادم رفته بود تویی که همه چیز رو میدونی

تویی که بهترین رو برای من و هرکسی رقم میزنی

تویی که نزدیکترینی به من...

۲ نظر
منِ مختصر
میخوام دل به دریا بزنم
اوج بگیرم
پرواز کنم!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان