پروژه جدید!!

میخوام در عرض ده دقیقه 5 سال اخیر رو توی ذهنم مرور کنم

 

دانشگاه قبول شدنم

دوست نداشتن رشته م

کله شقی هام

بسیج

بسیج

بسیج

انجمن علمی

مسابقه

برنامه نویسی

رفسنگ

رفسنگ

تخته شدن رفسنگ

بی معرفتی بعضیا

نامردی بعضیا

انصراف

کنکور

تیم جدید

دانشگاه

ادم های جدید

بخشیدن بعضی از همون بعضیای بالا

پروژه رفت و امد خواستگاران و ردکردن های متوالی!

 

اینا هرکدومشون قد ی دفتر صد برگ جریان دارن...

به مسیری که طی شد نگاه میکنم

اگه بخوام انصاف داشته باشم

50 درصدش اشتباه بود

اولین و بزرگترینش هم همون دانشگاه و رشته ندوس داشتنی!

میدونی! شایدم اشتباه نبود

شاید باید این مسیر رو میرفتم

شاید باید این اتفاقات می افتاد

الان فقط تجربه ای که از این ماجراها باقی مونده ارزش داره

مهم ترینش هم کنترل خشم و عصبانیته!

هرچند هنوز کامل موفق نشدم ولی خب باز نسبت به قبل بهتر شده!

 

الان! تو اولین روز بیست و سه سالگی! باید پروژه جدیدی که استارت خورده بود

رو کامل کرد! باید نقشه ی دقیق تری کشید

باید با حواس جمعی بیشتری مسیرش پیموده بشه

باید گزارش هاش کامل و جامع باشه

باید این پروژه تا اولین روز بیست و چهارسالگی تموم بشه!

باید پرقدرت ترین سلام رو به بیست و سه سالگی داد!

پس ســــــــــــــــلام!

 

 

۳ نظر

حرفای باد کرده در گلو!!

حرفام دیگه بیخ گلوم مونده بود! :/

 تو این بازه ای ک نبودم کلی سوژه برا نوشتن داشتم که به دلیل کمی وقت نشده بنویسمشون!البته ی دلیل دیگش هم اینه

من با گوشی نمیتونم مطلب تایپ کنم!نه که نتونم زیاد و تند بنویسم! نه! مشکل اینه که همه چی چپکی نوشته میشه!بله!

 

پنج شنبه به صورت خیلی ناگهانی عزمم رو جمع کردم که برم خلدبرین!

ما بهش میگیم خلد برین تهرانیا میگن بهشت زهرا ! اصفهانیا میگن بهشت رضا (اگه درست یادم مونده باشه!)

به زبان فارسی هم میشه قبرستان! حالا! سه تا نکته وجود داره!

 

نکته ی اول اینکه پدرجان دو شنبه رفته بودن مشهد و باید خودم مسیر طولانی و ناجور تا خلدبرین رو رانندگی میکردم!

یعنیا حدود 70 درصد مسیر رو با دنده 1 رفتم از بس ک شلوغ بود

و در این بین متوجه شدم که! همشهریانم به شدت خرکی رانندگی میکنن!

یعنی راهنما زدن پیشکش! جون عزیزت نیا تو پهلوی ماشین عزیز بابام!! ایکون التماس (در این حد!!)

یعنی اگه خط برمیداشت ماشینه دیگه هیچی!

 

نکته ی دوم اینه که بنده اصولا میونه ای با خلدبرین اینجا ندارم!خب دلیلش هم شاید این باشه که ما اینجا کسی رو خاک نکردیم

فامیل و اشنا و... در خلدبرین روستای پدری خاک هستند و میریم اونجا!ولیکن! این ظاهر قضیه اس!

در اصل بنده از جایی که هیچکی رو نشناسم میترسم! مهم نیس که زنده ها باشن اونجا یا مرده ها!

غرض از عرض این نکته هم این بود که!اینکه من بگم میخوام برم خلد برین میاین یا نه!

برا بقیه به شدیت عجیب و غریب بود :/و اینکه کلا 5 دقیقه ای اماه بشم عجیب تر!

و اینکه حاضر بشم اون همههههه کلاچ دنده عوض کنم که دیگه هیچ!! :دی ( تنبل هم من نیستم!!)

 

نکته ی سوم! پنج شنبه عصر قرار بود تشیع شهید مدافع حرم باشه تو همون مسیر خلدبرین

و به این علت من و ریحانه میخواستیم بریم! ولی با اومدن زن دایی و نوید و حسین! کنسل شد!

اونها مثل ما خونشون پدر ندار شده بود! مهاجرت کردن به خونه خواهرشوهر!

چون بچه ها کوچیکن و حسابی هم گرما خورده بودن دیگه امکان اینکه بیشتر از اون گرماشون بدیم نبود

و بی خیال مراسم تشییع شدیم!

ولی از اونجایی که دو بار دیگه دعا کمیل تو خلدبرین بودیم  و مداحش عجیب دلنشین مداحی میکرد! دیگه نشد که بی خیال این یکی بشیم!

 

وقتی رسیدیم تازه شهید رو خاک کرده بودن و داشتن براش زیارت عاشورا میخوندنریحانه پیچید بین جمعیت و رفت جلو!

من و نوید هم رفتیم پشت سرش.موقعی خلوت شد و میخواستم برم سر خاک! نتونستم!

یعنی کلی با خودم کلنجار رفتم تموم مدت فکر میکردم

اخه دخترجون به چه رویی میخوای بری جلو؟

چه کار کردی مگه؟

اصلا رفتی هم جلو! چی میخوای بگی؟

میخوای بگی که شرمنده شماها رفتید جون دادید

ما اینجا هنوز غرق خودمونیم؟

غرق نفسمون؟

خجالت نمیکشی؟ اصلا روت میشه؟

بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم

بالاخره رفتم سر خاک! سریع فاتحه خوندم و کنار رفتم !تازه همونم که رفتم با کلی خجالت بود :|

 

+

 

دیشب ی نکته ی جالبی در رابطه با عدالت خدا رو متوجه شدم!

دو سال پیش تقریبا! با یکی از بچه های شبکه (رفسنگ) زیاد در این مورد بحث میکردیم

الان میبینم اون همه بحث! همش اساسا از پایه مشکل داشته! چون ما کلا تصورمون در مورد عدالت خدا اشتباه بود!

البته من خودم تصورم اشتباه  بود نمیدونم اون دوستمونم تصور منو داشتن یا نه!

چیزی که من متوجه شدم!  عدالت خدا این نیس که به همه نعمت یکسان بده و به صورت یکسان از نعمت هاش سوال کنه!

و اینکه خدا به همه نعمت یکسان نداده ناشی از بی عدالتی نیس

خدا نعمت هاش رو از سر لطف به هرکسی میده و از همون نعمت ها ازش سوال میکنه

هیچ انسانی نمیتونه بگه چون خدا منو فرضا کور افریده پس در حق من بی عدالتی کرده

عین جمله یادم نیس ولی گفته شده بود که اینکه انسان فکر میکنه حقشه که همه ی نعمت ها رو داشته باشه اشتباهه

و اصلا انسان حقی در این رابطه نداره خدا نعمت هاش رو به طریقی که خودش میدونه به بنده هاش میده

و از هر بنده ای هم در رابطه با همون نعمت سوال میشه پس عدالت خدا زیر سوال نمیره

یعنی اگه به کسی ثروت بده و دیگری فقر در کنار اون فقر مثلا استعداد بهش داشته میشه که هم پوشانی داشته باشن نعمت ها.

و اگه از این دید ببینیم بازهم ظلمی در حق کسی نمیشه!

 

+

باید ی برنامه ی اساسی برای این ندانستن هام بچینم!

متوجه شدم ندانسته هام خیلی زیادتر از اونی هستن که فکرشو میکردم!!

 

+

افق بیست و سه سالگی در حال نمایان شدنه...

۳ نظر

بیابون!

اینجانب که بنده باشم!

به احتمال قریب به یقین 99 درصد!

در صدد سر به بیابان گذاشتن هستم!

اگه یهو ناپدید شدم! بفهمید رفتم بیابون! :دی

البته ما همینجوریشم تو بیابون هستیم!

باید سر به کویر بذارم :دی

 

امروز! من خوب نبودم!

ساکت تر از همیشه!

 

الان که داشتم از پنل مدیریت تاریخ نوشته ها رو نگاه میکردم

دیدم کم حرفیم به اینجام سرایت کرده

وبلاگ قبلی! پرحرف تر بودم فک کنم

 

در نظرم بود که مطالب وبلاگ قبلی رو انتقال بدم به اینجا

البته اگه فایل پشتیبانی ک گرفتم رو پاک نکرده باشم :/
 

ساعت 12:20 ! صبح با بدبختی بیدار خواهم شد!

و با بدبختی دوچندان به خواب خواهم رفت! الان!

۳ نظر

عزیز نشناخته...

این چند روز به خاطر اعیاد شعبانیه

اتومات وار خوشحال بودم

خب ی جورایی این خوشحال بودن برا من نادره

در اکثر مواقع ی نوع بی تفاوتی و خیلی دیگه احساسات ب خرج بدم!

احساس غمی هس ک حس می کنم

ولی این خوشحالی تو این چند روز!

با هوای خیلی خوب و مورد علاقه ی من همراه شد

هوای بارونی! اونم بارون بهاری !ک ی لحظه تند تنده!! ی لحظه بعد قطع میشه!

همه ی این حس خوشحالی که حتی باعث شد

بی خیال فایلهای مداحلی بشم و برم سروقت مولودی

با شنیدن ی خبر پرپر شد!

شهادت سردار ناظری...

هیچ شناختی ازشون نداشتم و البته هنوزم خیلی نمیشناسم

فقط چند بار توی مسابقه فرمانده دیده بودمشون

ولی شهادتشون و رفتنشون

خیلی برام سخته

حالم شبیه روزیه که خبر شهادت و ترور دکتر شهریاری رو شنیدم...

بعضیا حتی اگه نشناسیشون بازم عزیزن... خیلی عزیز...

 

سردار شهادتت مبارک..

 

سردار ناظری

 

از شهید محمود کاوه تا جاوید الاثر احمد متوسلیان ،شاگردان سردار شهید ناظری

۳ نظر

این منم! همینقدر!! من!!

اول ی نکته!

اصلا نتونستم افکارم رو جمع و جور کنم و بنویسم!

درنتیجه! پراکنده خواهد بود همه ی نوشته ها!

به بزرگی خودتون ببخشید

 

این روزها بیشتر از قبل درگیرم!

نه درگیر درس! نه حتی کار!

درگیر خودم!

درگیر این منی که نمیدونم اصلا منه یا نه!؟

اصلا من میخوام که من باشه!؟

این منی که هس ادعاش زیاده

یعنی خیلی هم زیاده

حالا ادعاش ک زیاد هس هیچ!

بدبختی اینه ک هیچی هم بارش نیس! :/

یعنی اگه بارشم باشه انقد درهم برهم و قاطی پاطیه ک نگووو و نپرس!!

این روزا فقط دارم به این فکر میکنم که چقد خودم با معیارهایی ک در نظر گرفته بودم منطبق هستم

اصلا شباهتی دارم ب اون معیارها!؟

با همه ی ادعای مذهبی بودنم! بازم به مذهبی ها شبیه نیستم

خنده داره! یعنی من حتی نمیتونم مثل این دختر مذهبی ها حجاب بگیرم!

یعنی به دلم موند ی بار عین اونا مقنعه سرم کنم! یا چادری بودنم عین چادری بودن اونها باشه!

اصلا شاید یکی از چیزهایی که باعث میشه هیچ کدوم از ادم هایی ک میان و مطابق میلم نیستن به همین ظاهر نگاه کنن

به ظاهر! به ظاهر عادی!

یا شایدم نه! به باطن هم عادی!

اصلا جدی جدی باطن مذهبی و حزب اللهی چجوریه!؟

به کی میگیم حزب اللهی!؟

یعنی هرکی ریش و یقه و انگشتر و عینک داشت؟

یا چادر و مقتعه چونه دارو ساق دست و هد؟

به شخصه معتقدم ظاهر مهمه

ولی اینکه به صرف ظاهر برچسب زده بشه به ادمها رو قبول ندارم

 

شاید دو سه سال پیش بود که برا اولین بار نقش مادری رو بازی کردم

میخواستم برا سید ی موضوعی رو باز کنم

شروع کردم ب نقش مادری رو بازی کردن

برا منی که تا اون موقع به این موضوع به صورت جدی فکر نکرده بودم

خیلی جالب بود

البته به قول سید برا بار اول هم خوب بود

ولی تو زندگی واقعی

من چجوری میخوام جرات کنم و مادر بشم؟

چجوری میخوام بچمو سرباز امام زمان(عج) بار بیارم وقتی خودم هنوز لنگ میزنم

اصلا خودمم لنگ نزنم! واقعا چطوری میتونم تو این جامعه ای که راه برا همه چی بازه!

من بچمو ولایی تربیت کنم؟

اصلا عرضشو دارم؟

اصلا شدنیه؟

خدا خیلی سخته!!

یعنی اصلا هرجور حساب میکنم این ی قلم در برابر همه ی سختی هایی ک تا الان کشیدم هیچه!

من میترسم! میترسم نتونم! میترسم نشه

من میترسم وقتی خودم این همه کمی و کاستی دارم

حس میکنم تنهام! خیلی تنهام!

 

هدفت چیه از زندگی کردن؟ در نهایت میخوای به چی برسی

الان میفهمم جوابش به اندازه همون دو کلمه ای که مدنظرمه سخت و سنگینه

من با چه جراتی اون جواب رو به خودم میدادم؟

اصلا مگه تا الان تلاشی هم برا رسیدن به اون هدف کردم؟

 

واااااای خدا!

خل شدم رفت :/

۱ نظر

سرگشته و حیران!منم!

تا حالا شده حس کنی گم شدی!؟

یا مثلا حس کنی همه ی راهی که رفتی از نظر بقیه اشتباه بوده!؟

 

متفاوت بودن توی این جامعه انگار تاوان داره!

به قول خودشون باید همرنگ جماعت باشی!

حالا اگه یکی نخواد همرنگ این جماعت باشه!چی؟

باید بره بمیره!؟

یا نه باید به قول معروف گل دهن بگیره؟

 

اگه نخوای همرنگ جماعت بشی!

محکوم میشی به ساکت شدن

اگه سربلند کنی و اظهار نظر!

سرکوب میشی!

این دادگاه! رایش به نفع عرف پسندهاست!

 

احساس خفگی عجیبی می کنم

دلم میخواد مثل دو سه سال پیش باشم

 

+

 

اینکه بین ادم های اشنا و اطرافیانم

ی نفر با من هم عقیده نیس!

خیلی جالب ناکه!

داره باورم میشه این شهر شده پایتخت اصلاحات...

۰ نظر

مرداب!شاید!

ســـــلام!

آقا! خانم!

عیدتون مبارک :)

 

********************

 

قبلترها! خیلی به دانسته های خودم مطمئن بودم!

یعنی ی خیلی من میگم! ی خیلی شما میشنوید!!

البته دلیل هم دارم براش!

قبلترها جمعی داشتیم خوب! که به هر نحوی بود هفته ای ی بحث جوندار هم داشتیم

حالا یا چندنفره یا دو نفره!

بسیار غمگیناکم که دیگه اون جمع نیست!

نمیدونم دلیل این رکود نبودن اون جمعه یا تنبلیه خودم

ولی میدونم! من ادمی نیستم که صرف خوندن یاد بگیرم و بفهمم

ترجیح میدم اون یادگیریه با بحث باشه

 

توی ی رکود خیلی ناجوری دارم دست و پا میزنم

حال و حوصله ی جمع و جور کردن ی جمع دیگه رو هم ندارم

حالا اگه حوصله اش هم داشتم دیگه کسی رو نمیشناسم که بخوام همچین کاری کنم

قدیمی ها هم که عقل حکم میکنه بی خیالشون بشم

و اینچنین می شود که همچنان در رکود ب سر میبریم!!

 

*************************

 

ی غم عجیبی رو حس میکنم

دلیلش هم! الله اعلم!

 

۱ نظر

اظهار نظرهای رو مخ!!

نود درصد مواقع از اینکه فامیل درجه 2 توی زندگیم ورود میکردن شاکی بودم!

حالا!! کارم به جایی رسیده که ملتی که برا خواستگاری (اشنایی) زنگ میزنن

و جواب منفی میگیرن برام تعیین تکلیف میکنن!!

بابا!! مگه شماها دارید خرجی منو میدید که حرص تو خونه بودنمو میخورید!!!

خیلی زرنگید دخترا خودتونو شوهر بدین والا!!

 

یعنی چیزی که هیچ وقت تو کتم نرفت و نمیره! پسر پرست بودنه مردم این شهره!

اگه پسرشون معتاد , دزد و هرزه هم باشه ها!! باز از رو نمیرن و پز پسرشونو میدن!!

این جماعت نمونه ی جامع و کامل عرب دوران جاهلیت هستن!

فقط مونده دختراشونو زنده ب گور کنن!!

 

الان قشنگ واضحه که دارم حرص میخورم از این جماعت؟؟

 

+

نمیخوام فانتزی بزنم

ولی یه حسی بهم میگه

این عقب و جلو شدنا

فقط برا اینه که من با جوگیری تصمیم نگیرم!!

چشمامو باز کنم بفهمم این راه خطراتش زیادی زیاده!

ببینم اصلا مردش هستم یا نه!

انگار باید تمام ادعاهایی که تا الان میکردم  و عملی کنم!

 

+

 

از شدت درد این هفته ی اخیر بازم رفتم چشم پزشکی

دفعه قبل پیش بینایی سنج رفته بودم و عینکم و تغییر داد

و سری اراجیف تحویلم داد

یعنی واقعا اراجیف بودا!!

این سری!بعد معاینه ی چشم و کنترل عینک میخص شد که شیشه ی عینک اشتباهه!!

و صدالبته که اون اراجیف هم واقعا اراجیف بودن و چون چشم پزشک از دم همه رو رد کرد!

یعنی اشتباه ها! نه اینکه شماره تغییر کرده باشه در عرض دو سه ماه!!

چشمی که از شش هفت سال پیش استیگمات بوده رو! شیشه معمولی زده بودن!

یا اشتباه از بینایی سنج بوده یا عینک ساز!

عینک ساز رو چون دوتا عینک باهم بردیم برا تغییر شیشه احتمالش هس اشتباه کرده باشه

ولی وای به حال اون بینایی سنجه اس اگه نسخه اشتباه نوشته باشه

یعنی میخوام بدونم چجوری میخواد اشتباهش رو توجیه کنه!

تو این مدت کم درد نکشیدم و تا مرز کورشدن پیش رفتم 

 

شاعر میفرماید

اگه کاری بلد نیستی!

انجامش نده!

حداقل ضرر نمیزنی دیگه!

 

 

۶ نظر

ما! بازیگریم!

ولادت امام علی و روز مرد مبارک! :)

 

دیروز داشتم به این فکر میکردم که ماها داریم نقش بازی میکنیم

نقش فرزندی

نقش مادری

نقش پدری

و...

عینهو بازیگرا!!

درک نمیکنم چرا باید نقش بازی کنیم!!

چرا واقعا فرزند نیستیم! واقعا مادر یا پدر نیستیم؟!

 

چرا اینو میگم؟

من نوعی به عنوان فرزند! خودم رو واقعا ی فرزند واقعی نمیدونم

اصلا وظایف ی فرزند واقعیه چیه!

یا پدر واقعی؟

یا مادر واقعیه؟

 

من دیدم توی عرف جامعه که فرزند خوب!

میشه کسی که هرچی بقیه گفتن بگه چشم!حتی اگه ناحق بگن!

که البته تاکید منم رو همین قضیه ی ناحق گفتنه

فرضا مادر و پدری توقع دارن فرزندشون مطیع صددرصدی خواسته های اونا باشه

هرچی که اونا تو زندگیشون نشدن این بچه بشه

خو مگه اون بچه ادم نی؟

اون بچه چرا نباید حق انتخاب داشته باشه؟

 

اگه قبل از مادر شدن یا پدر شدن یاد نگیریم که چطوری مادر و پدر واقعی باشیم

به خودمون و ب اون بچه و در نهایت به ی جامعه ای ظلم کردیم

چرا جامعه؟ چون ما با تشکیل خانواده میشیم عنصر سازنده ی جامعه

حالا تصور کن این عنصر تو زرد از اب دربیاد

دیگه میشه واویلا...

 

+

 

ی یارویی زیر یکی از پستای سیاسی اینستا ما رو خطاب زد و اراجیف تحویلمون داد

ما هم وظیفه خطیرمون که همون شستن بود ب نحو احسنت انجام دادیم

حال باشد که رستگار شویم :دی

 

یارو میگه تو نون دونیت بهت گفته اینا روبگی!!

اخه ما اگه نوندونی داشتیم که شبیه پسر و دختر حاج اقااینا بودیم!!

اصلا اگه نون دونی داشتیم میشدیم وزیر بهداشت!! که از افتاب تابان برجام حرف بزنیم!! :دی

 

+

تا وقتی که بنده ی نون باشیم!

همین اشه و همین کاسه...

 

پ ن

قصد سیاسی نوشتن نداشتم و ندارم ولی اینا هم دیگه زیادی دور ورداشتن و ملتو احمق فرض کردن :|

۳ نظر

پراکندگی های یک مغز چلونده شده!

امروز! بعد مدتها رفتم سراغ وب گردی!

یا درست تر بگم! وبلاگ گردی!

 

خب بعد از ترکوندن وبلاگ قبلی! به غیر از چند وبلاگ خاص

که قطعا دنبال میکردم! بقیه رو در حد ماهی ی بار دنبال میکردم

و وبلاگ جدید هم ک طبیعتا نمیرفتم !

 

امروز ی وبلاگ جدید دیدم

خب من دیگه اون کودک قبل نیستم که بگم واحسرتا!

اگه گزاشته بودن منم برم دنبال علاقم الان فلان بود و بهمان!

الان خودم بهتر از هرکسی میدونم اگه میرفتم دنبالش هیچی نمیشدم!

البته الانم چیزی نشدم! :دی

 

دیدن این وبلاگ داغمو تازه کرد

خیلی تازه...

 

جدای از موضوع اصلی وبلاگ!

چیزی که به شدت ذهنمو درگیر کرد

همراهیه!

طبیعتا هرکسی توقع داره طرف مقابل همراهش باشه!

فرقی نداره

چه تو خیر چه تو شر!

خیر که واضحه چرا!

شر هم! از نظر کسی که بیرون گوده شره!والا که خود طرف خیر خالص میبیندش!

 

من! از دو روز پیش تا الان! ذهنم درگیره که چطور همسران شهدای مدافع حرم! تونستن اونها رو راهی کنن!

یعنی! هرچی فکر میکنم! به هیچ نتیجه عقلانی ای نمیرسم

مسلما اونها میدونستن که جوونن! میدونستن این جامعه چه نگاهی به زن مطلقه داره!

میدونستن بزرگ کردن فرزند تنهایی اونم با این وضعیت چقدر مشقت باره!

میدونستن وقتی سایه سرشون نباشه هرکسی و ناکسی جرات حرف مفت زدن پیدا میکنه!

ولی!

ولی با این حال رضایت دادن که همسرانشان برن !

اخه چطور!!؟

خو عقلی ک بخواد با دودوتا چهارتا!حساب کتاب کنه!

میگه پولشو گرفتن یا اینا با هم مشکل داشتن و...(حرف های مفتی از این قبیل!)

 

ولی! اگه عقل مادی رو بزنی کنار! یا به تعبیر دوستی! با دل نگاه کنی!

میبینی اونا معامله کردند! با خدای خودشون و خودشون!

خدا!من اینجا از خودم! رفاهم !اسایشم میگذرم!

به خاطر تو! به خاطر حریم تو!

تو هم از من بگذر!

 

یا نه!

 

خدا گذشتم!که  رو سفید بشم جلو بانوی دوعالم

 

با همه ی اینا! هنوزم نمیدونم واقعا مردش هستم که اگه کسی همچین حرفی بهم زد قبول کنم یانه...

 

+

ی چیزی برام جالبه

روی صحبتمم با خودمه ها

من نوعی در قالب ی دختر مذهبی!یا ی درصد حزب اللهی!

اون ته ته های ذهنم! برا خودم ارزوی شهادت دارم

که اقا چیه این مرگ بیخود! حیف نی همینطوری بیخودی بمیری! و...!

ولی! ولی!

برا یکی دیگه که از قضا شریک زندگیمونم هس نمیخوایم!

خب اعتراف می کنم که خودخواهیم!

خودخواهیم!چون بعدش رو نمیخوایم تحمل کنیم!

و چقدر بده که با این ادعا بازم خودخواهیم!

 

پ ن

خودم در جریانم خیلی پراکنده نوشتم! شما به رو خودتون نیارین ;-)

۴ نظر
منِ مختصر
میخوام دل به دریا بزنم
اوج بگیرم
پرواز کنم!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان