این منم! همینقدر!! من!!

اول ی نکته!

اصلا نتونستم افکارم رو جمع و جور کنم و بنویسم!

درنتیجه! پراکنده خواهد بود همه ی نوشته ها!

به بزرگی خودتون ببخشید

 

این روزها بیشتر از قبل درگیرم!

نه درگیر درس! نه حتی کار!

درگیر خودم!

درگیر این منی که نمیدونم اصلا منه یا نه!؟

اصلا من میخوام که من باشه!؟

این منی که هس ادعاش زیاده

یعنی خیلی هم زیاده

حالا ادعاش ک زیاد هس هیچ!

بدبختی اینه ک هیچی هم بارش نیس! :/

یعنی اگه بارشم باشه انقد درهم برهم و قاطی پاطیه ک نگووو و نپرس!!

این روزا فقط دارم به این فکر میکنم که چقد خودم با معیارهایی ک در نظر گرفته بودم منطبق هستم

اصلا شباهتی دارم ب اون معیارها!؟

با همه ی ادعای مذهبی بودنم! بازم به مذهبی ها شبیه نیستم

خنده داره! یعنی من حتی نمیتونم مثل این دختر مذهبی ها حجاب بگیرم!

یعنی به دلم موند ی بار عین اونا مقنعه سرم کنم! یا چادری بودنم عین چادری بودن اونها باشه!

اصلا شاید یکی از چیزهایی که باعث میشه هیچ کدوم از ادم هایی ک میان و مطابق میلم نیستن به همین ظاهر نگاه کنن

به ظاهر! به ظاهر عادی!

یا شایدم نه! به باطن هم عادی!

اصلا جدی جدی باطن مذهبی و حزب اللهی چجوریه!؟

به کی میگیم حزب اللهی!؟

یعنی هرکی ریش و یقه و انگشتر و عینک داشت؟

یا چادر و مقتعه چونه دارو ساق دست و هد؟

به شخصه معتقدم ظاهر مهمه

ولی اینکه به صرف ظاهر برچسب زده بشه به ادمها رو قبول ندارم

 

شاید دو سه سال پیش بود که برا اولین بار نقش مادری رو بازی کردم

میخواستم برا سید ی موضوعی رو باز کنم

شروع کردم ب نقش مادری رو بازی کردن

برا منی که تا اون موقع به این موضوع به صورت جدی فکر نکرده بودم

خیلی جالب بود

البته به قول سید برا بار اول هم خوب بود

ولی تو زندگی واقعی

من چجوری میخوام جرات کنم و مادر بشم؟

چجوری میخوام بچمو سرباز امام زمان(عج) بار بیارم وقتی خودم هنوز لنگ میزنم

اصلا خودمم لنگ نزنم! واقعا چطوری میتونم تو این جامعه ای که راه برا همه چی بازه!

من بچمو ولایی تربیت کنم؟

اصلا عرضشو دارم؟

اصلا شدنیه؟

خدا خیلی سخته!!

یعنی اصلا هرجور حساب میکنم این ی قلم در برابر همه ی سختی هایی ک تا الان کشیدم هیچه!

من میترسم! میترسم نتونم! میترسم نشه

من میترسم وقتی خودم این همه کمی و کاستی دارم

حس میکنم تنهام! خیلی تنهام!

 

هدفت چیه از زندگی کردن؟ در نهایت میخوای به چی برسی

الان میفهمم جوابش به اندازه همون دو کلمه ای که مدنظرمه سخت و سنگینه

من با چه جراتی اون جواب رو به خودم میدادم؟

اصلا مگه تا الان تلاشی هم برا رسیدن به اون هدف کردم؟

 

واااااای خدا!

خل شدم رفت :/

۱ نظر

گیرپاژ مغزی!

اول از همه عیدتون مبارک!

 

خب حالا بریم سراغ اصل مطلب!

از چند روز قبل عید تا امروز! انقدر سوال بی جواب تو ذهنم هس که حد و حساب نداره!

یعنی جواب داره ها ولی بر شیطون لعنت! نمیذاره خودم خودمو قانع کنم :|

احساس میکنم خیلی عقبم و هیچی نمیدونم!

نه از دین نه از زندگی نه از علم!

یعنی به شدت احساس تهی بودن میکنم!

خو البته ی بخشیش طبیعیه چون واقعا چیز زیادی نمیدونم!

ولی ی بخشیش هم ازاردهنده و ترسناکه!

اینجانب که ادعا میکردم اهداف و مسیرم مشخصه!

به شدت احساس بی هدفی میکنم!

و اصلا نمیدونم این مسیری که دارم میرم!راهه یا بی راهه!

یعنی تو این چند روز کشتم خدمو که به جواب برسما ولی دریغ...!!

 

لازم به ذکره که بهترین عیدی رو امسال گرفتم!

اونم دعای خیر و عاقبت بخیری پدر و مادر شهیدی که میشه گفت توسط کومله سلاخی شده بوده !

خدایا شکرت!

به شدت احساس میکنم 95 سال خوبی خواهد بود!

۳ نظر
منِ مختصر
میخوام دل به دریا بزنم
اوج بگیرم
پرواز کنم!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان