سلام
دیشب بالاخره!پروژه ی دکتر رفتن من به سرانجام رسید!
دو سه شب پیش از شدت سردرد و ضعف از حال رفتم! :دی
دیشبم داشتم به همون وضع دچار میشدم که دیگه تصمیم گرفتم حرف بزنم و بگم که از شدت بدحالی رو به موتم :دی
من اصولا از درد و بیماری با کسی حرف نمیزنم به خصوص تو خونه و به خصوص به مادر و پدرم!
دلیلش هم مربوط به دو سال قبله و بیماری اون روزهام
خلاصه اینکه گفتم دارم از حال میرم و سردرد امان نذاشته برام
بعد اخبار ساعت 20:30 قرار شد بریم دکتر
برخلاف دفعات پیش که میرفتیم بیمارستان یا نهایتا مطب!
این دفعه رفتیم پیش یه متخصص طب اسلامی سنتی
(اگه میرفتم بیمارستان با یه امپول مسکن سر و تهش رو هم میاوردن عین دفعات قبل :دی )
اول اینکه خانم منشی فرمودن دکتر وقت نداره و نوبت نمیدیدم و اینها
بنده هم خیلی مظلوم گونه اونجا نشستم که بلکه دکتر اخرین نفر ببینتم
این مظلومیت و دردی که کم کم تو چهره هم مود پیدا کرده بود
باعث شد نفر اخرم برم داخل اتاق دکتر!
تموم مشکلات من فقط و فقط به خاطر سردی بود!! البته یکیشم به خاطر رطوبت زیاد !
و سردردم!! با یه سوزن که وسط پیشونیم فرود اومد خوب شد!!!
یعنی!! اصلا و ابدا برام باورکردنی نیس!!
من اون همهههههههههه قرص و شربت خوردم و امپول زدم!!
یه قسمت جالب هم داشت
اقای دکتر پرسیدن خیلی فکر و خیال داری!
ایشون دومین پزشکی بودن که این سوال رو میپرسیدن و به جواب مثبت منم مطمئن بودن!
نفر قبلی چشم پزشک محترم بودن که اونجا هم واسه همین سردردی که محدوده ی چشمه رفته بودم
بعد جواب بنده اقای دکتر یه داروی بی خیالی تجویز کردن :دی
داروی بی خیالی نشنیده بودم که اینم شنیدم :))
و یه نکته مهم دیگه اینکه!
بدخطی فقط مختص پزشکان شیمیایی1 نیس! اطبا سنتی هم بدخط تشریف دارن :))
1. تو یه لحظه به ذهنم رسید و البته واژه بهتری هم براش پیدا نکردم.