از عصری همه رفتن و فقط ما دوتا موندیم!
رفتیم مسجد نماز و برگشتیم و هرکدوم سروقت کار خودمون
قشنگ احساس میکردم تنهایی خرخره ی خونه و ما رو گرفته و فشار میده
که! همین الان دایی و خانواده ش سر رسیدن!
عمیقا دلم برا نوید و حسین تنگ شده بود!
لبخند :)
پنج شنبه هشت مهر 95 ساعت 23:10