حمایتگر...

میگه دارم میبرمشون یکی دوساعت نفس بکش!

سرم رو تکون میدم

یه نمیچه پوزخند میزنم

با خودم میگم نفس بکشم؟ مگه الان نفس نمیکشم؟

بهش میگم بی خیال اهمیتی نداره...

میگه هرطوری شد من پشتتم! من هوای تو و پریسا و ریحانه رو دارم. هرطوری شد یه اس ام اس بدین تا بیام...

با خودم میگم میخوای نقش برادر نداشتم رو بازی کنی ! بی خیال...

چیزی نمیگم سرمو رو تکون میدم یه نیمچه لبخند میزنم

یه چشمک حواله م میده

یه چمشک بهش میزنم و رد میشم...

 

باخودم میگم فقط یکیه که میتونه درستش کنه

که فعلا انگاری میخواد ببینه تا کجا میتونم تحمل کنم

این روزا تعداد آه هایی که میشم بیشتر از تعداد نفس هامه

الان به اونجایی رسیدم که مغزم میگه دیگه هیچ راهی نداری

دلم میگه حالا که راه نداری لااقل گریه کن راحت بشی

منم اساسا حرف گوش کن! :دی حرفشو گوش کردم...

 

بعد نماز موندیم تو مسجد

حاج اقا رفت رو منبر بعدشم مولودی خوانی

آخ که چقدر دلم سوخت

مثلا قرار بود من امشب مشهد باشم!

چه مشهدی شد...

خدایاشکرت...

 

بعدانوشت

 

چنان تنهایِ تَنهایم

که حَتی نیستم با خود......

 

اخوان ثالث

 

۱ نظر

گاهی باید گفت!غلط کردم :دی

پنج شنبه هفته بعد مراسم عروسیشه!

احیانا اگه گذاشتن و رفتم

حتما بهش میگم

من خیلی غلط کردم که توی تازه وارد رو تنها گزاشتم

و رفتم قاطی کسی که میدونستم اعصاب و روانم رو به بازی میگیره!

 

عمیقا دلم میخواد برم

و اگه برم حتما حتما یه تابلوی ( و ان یکاد..) خوشگل که زمینه ش هم باید ترمه با رنگ فیروزه ای باشه، براش هدیه میبرم

 

+خیلی عمیق و زیرپوستی دوستش دارم

از اوناییه که هیچ وقت به روی خودم نیاوردم برام عزیزن

 

+ تنها کسی که فهمید توی اون ماجرای لعنتی من مقصر نبودم

و اون عذرخواهی مسخره رو من نباید می کردم.

تنها کسی که حق رو تشخیص داد به دور از احساسات و عواطف و اراجیف بقیه ی احساسی ِ درگیر!

 

عمیقا دلم میخواد خوش بخت و عاقبت بخیر بشه :)

 

 

پ ن

من که نفهمیدم وبلاگ اقای محمدرضا چی شد!! کسی فهمید به منم بگه لطفا :|

یه بنده خدای دیگه هم باز فیلتر شد :|

۱ نظر

نامه های خط خطی

نامه پنجم

 

او اول و آخر و ظاهر و باطن است.

حدید /3

 

سلام خدا

بعضی وقتها برای صدازدنت می گویند هوالباطن! چرا باطن؟

 چون نمیبینیمت با این چشمهایی که هزاران گناه کرده اند ؟

اصلا رویمان می شود با این چشمهای پرگناه ببینیمت؟

سنگ پای قزوین گاهی جلوی رو سیاهی ما ادم ها کم می اورد

گناه که میکنیم! توقع دیدنت را هم داریم! این دیگر نوبرش است!

حالا چرا میگویند هو الظاهر؟

 با همین چشمها میبینیمت؟

مگر همچین چیزی امکان دارد اصلا!؟

میگوید از  زمانی بنویسم که رد پایت را در زندگی حس کردم

مگر می شود که نباشی؟

در این بل بشو و اشفته بازار زندگی اگر نباشی که من جا میزنم

اگر بدانم نیستی که میمیرم

مگر می شود حست نکنم

همین که میدانم میشد بدتراز این بشود ولی تو نگذاشتی یعنی هستی! حتی اگر من با این چشمها نبینمت!

اولین بار کجا بودی؟

 دروان شیرخوارگی! وقتی همه میگفتند این نوزاد مردنی ست

دفعه ی بعد کجا بودی؟

آن تصادف کذایی که حتی کوچکترین زخمی هم برنداشتم

بعدترش هم همین الان هست!

همین الانی که چشم امیدم فقط و فقط بند حضور توست

اگر نبودی! اگر اطمینان نداشتم که هستی! به که دل میبستم؟ یاری کننده ای نداشتم..

هستی! پیداتر از همه ی پیداها!

همین که در اوج سختی ها حست میکنم یعنی هستی!

۲ نظر

روزهایی که باید تموم بشن...

من! به اینکه این روزها بالاخره تموم میشن اطمینان دارم

حتی گاهی انقدر فشار زیاد میشه که دیگه برام مهم نیس چطوری تموم میشن

فقط همین که تموم بشن مهمه

ولی!

من منتظر اون روزیم که همه هستن و منم هستن

منتظر اون روزیم که خدا میگه حالا من قاضی ام

حالا دیگه من حکم میدم 

حالا دیگه سروکارتون با منه

 

صبر میکنم تا نوبتم بشه

بعد میرم جلو

وقتی حساب و کتابم تموم شد

مثل این بچه های چهار پنج ساله که رفتن تو کوچه با دوست هاشون بازی کردن

بین بازی دعواشون شده و دوستشون هلش داده خورده زمین و سر زانوی شلوارش پاره شده

گریه کنون با لبهای پایین افتاده میره پیش مامانش

میگه مامانی نگاه کن بچه ها هلم دادن پاهام زخم شده

و میپره بغل مامانش

مامانش هم اگه مامان باشه واقعنی

بغلش میکنه موهاشو ناز میکنه میگه عزیزم گریه نکن 

الان میریم با بتادین زخمتو میشورم و با پارچه میبندم که زود زود خوب بشه پات . بعدم شلوارت رو درستش میکنم

 

همینجوری میرم جلو

میگم خدا نگاه کن بنده هات چطوری دلمو شکستن

نگاه چطور نذاشتن یه روز خوش داشته باشم

خدا منو دوست نداشتن

تو منو دوست داری؟

خدا تو قبول داری من ادم بده نبودم؟

خدا یادته چقدر التماس کردم بزار منم یه روز خوب داشته باشم ولی نشد

ولی هی خواستی بیشتر امتحانم کنی

اخه من هر دفعه بدتر از دفعه قبل میشد نمره م

اخرشم نتونستم اون نمره خوبه رو که میخواستی بیارم...

 

خدا تموم میشه...؟

من خیلی خسته ام ...

 

پ ن

امام رضا هم انگار منو نمیخواد...

یه اتوبوسشون کنسل شده

اگه جماعت کرمان به یه اتوبوس برسه میبرن والا ...

 

بعدا نوشت

کنسل شد...

۵ نظر

شگفت انگیزانه!!

سلام!!!

 

اقا به طرز شگفت انگیزی قضیه ی مشهد درست شد!

یعنی ما دو روز دیگه راهی میشیم!

باورم نمیشه خدایی!

6 نفره میریم! ریحانه، مهدیه, فاطی(این فاطمه! دوستمه که اینجا ذکر خیرش بود) ، من و داداش فاطمه و دوستش!

داداش فاطمه از ماها کوچیکتره و ته تغاری خونه! اقا عبدالقائم! ( لازم به ذکره که اسم خیلی قشنگی داره از نظر من)

میریم کرمان و از کرمان به زرند و از زرند به مشهد!

دلیل این لقمه دور سر چرخوندن اینه که یزد کاروان پیاده روی نداره مثل بقیه ی استانها!!( یا اگه داره ما نتونستیم مسئولش رو پیدا کنیم!)

و دلیل دوم هم اینه که حاج اقای دانشگاه قبلیم مسئول این کاروانه!

 

خب حالا باید بشینیم دسته جمعی دعا کنیم که رگ اهل خانه برنگرده والا که دیگه هیچ! :|

 

دیگه از این نکته که اگه من قضیه رو مطرح کرده بودم تا یه سال جنگ اعصاب داشتیم تو خونه میگذرم! :/

ریحانه بعد عمری کتاب دستش بود و درس میخوند! ( ترم تابستون برداشته)

بابا اینا از بیرون اومدن! بابا میگه! به به چه عجب پسرم داره درس میخونه :دی

ریحانه هم خیلی راحت گفت میخوام برم مشهد واسه همین دارم درس میخونم (B

به همین سادگی قضیه حل شد! من که هنوز باورم نشده :/

 

امروز و فردا علاوه بر اینکه وسیله جمع می کنم باید 60 درصد کارمم جلو ببرم

الهی به امید تو...

۷ نظر

کیک سوپرایز نارگیلی تا اختلاس!!!

میگم که میخوام کیک سوپرایز نارگیلی درست کنم

ریحانه میگه ــــــــــــه من نارگیل دوست ندارم

 قیافشم شبیه گربه شرک کرده!

خیلی خبیثانه لبخند میزنم و میگم که خو دوست نداشته باش :دی

مهدیه میگه انقدر دولت نباش! یه کمم به فکر ملت باش

میزنیم زیر خنده!

میرم بالا سرش وایمسیم و یک نگاه خفنی بهش میندازم!

میگه ازغدی هستم بفرمایید!!

خونه میره رو هوا!!

 

پ ن1

قبل اذان مغرب تهران! یکی از شبکه ها داشت سخنرانی رحیم پور ازغدی در مورد انقلابی گری یا اشرافی گری رو پخش میکرد

 

پ ن 2

مهدیه وقتی انتخاب رشته کرد و رفت انسانی تقریبا قضایای فسادهای چندمیلیاردی رو شد

الانم که میره سوم بحث حقوق های نجومی!

اون موقع اگه میپرسیدی چرا رفتی انسانی میگفت میخوام اقتصاد بخونم. بعد بشم وزیر اقتصاد .فقط از الان دارم کیسه هامو میدوزم! وزیر که شدم چندتا اختلاس تپل میکنم و با کیسه ها دِ دَر رو!!! :دییییی

الان میگه میخوام مدیر بشم!

حقوق نجومی بگیرم! بعدم که فیش حقوقیم لو رفت !

میگم به من چه! حقوق من کاملا قانونی بوده! در ضمن از نمونه ی نوه ایه انقلابم!!

یه همچین خواهر به فکری دارم من!!!

۳ نظر

دعا لطفا...

نوه ی دو سالشون سرطان مغز استخوان داره...

دعا کنید برای همه ی مریض ها

دعا کنید برای همه ی سرطانی ها

دعا کنید برا همه ی بچه های مریض

گناه دارن این طفلکیا

بچه ی دو ساله چقدر  توان داره که شیمی درمانی و پرتو درمانی و... بشه...

۳ نظر

اندر احوالات این دو سه روز...

سلام

 

در مورد دو شب پیش و پان اسپانیا! باید بگم که خوب بود و حفظ آبرو کرد!

عروسی دیشب هم خوب بود به غیر قسمت اخرش که بماند! :|

نرم افزارم ویندوز رو ترکوند! منم خودشو ترکوندم! و الان هممون حالمون خوبه و بالاخره همه چی به حالت نرمال برگشت :دی

 

دیروز فاطی زنگ زده که جمع کن بریم!

میگم چی!؟

میگه جمع کن بریم مشهد!

میگم چطوری؟!

میگه دارن کاروان پیاده میبرن مشهد به خانواده ت بگو و جمع کن بیا اینجا که باهم بریم مشهد!

 

کاروان پیاده! مشهد!

خیلی دوست دارم برم

ولی با هر منطقی حساب میکنم میبینم نمیشه

اولین مانع ! اجازه پدرومادرمه که نمیذارن!

مانع بعدی! تاریخ تحویل کارمه که میشه اخر مرداد!( این کاروان 19 مرداد میره و 27 مرداد برمیگرده! عملا 8-9 روز پر!)

و من عملا هنوز کار خاصی نکردم :|

مانع بعدی شرایط کاروان پیاده اس! و وضعیتم! من با این وضعیتم پیاده از نیشابور برم مشهد دیگه هیچی ازم نمیمونه :|

ولی میخوام برم خیلی... :'(

 

مهدیه میگه یه کتاب بگید که من بخونم!

فاطمه میگه دیالمه بخون!

میگه نه یه کتاب دیگه!

فاطمه میگه خب ابراهیم هادی بخون!

میگه این جور کتابها نه! یه کتابی که یه چیزی از دین یاد بده!

فاطمه میگه خب مفاتیح الحیاه بخون!

میگه بیار ببینم چجوریه!

 

من فکر نمیکردم مفاتیح الحیاه رو تو خونه داشته باشیم!

وقتی اورد با خودم گفتم روزی 5 تا صفحه هم 5 تا صفحه اس بخونش!

چند سال پیش که کارای محتوایی شبکه رو میکردیم

برا بخش سبک زندگی اسلامی یکی از کاربرا ( که من فقط میدونم داشت ارشد میخوند) این قسمت رو قبول کرده بود

و میخواست با مفاتیح الحیاه پیش بره

قرار بود یه قسمتهایی رو منم کمکش کنم که چون اون موقع خوابگاهی بودم کتاب در دسترسم نبود! و منتفی شد کمک کردنم.

الان هم کتاب هس هم نسبت به قبل وقت بیشتری دارم

اوصیکم به خوندن این کتاب! حداقل 3بخش اولش رو بخونید! 640 صفحه ی ناقابل! یعنی روزی 5 صفحه هم که بخونید 128 روزه تمومه این 3 بخش!

معتقدم تا قبل مردن ]چهار تا کتاب هس که باید کامل خوند

قران، نهج البلاغه ، صحیفه سجادیه و مفاتیح الحیاه

که من هنوز هیچ کدومشو کامل و حسابی نخوندم :|

 

پ ن

اندر کف این فیلترینگ هوشمندم که دو روز یه بار وبلاگ یکی از دوستان رو فیلتر میکنه :|

ادم میمونه اصلا!

 

بعدا نوشت

یه تیکه کوچولو جا افتاده بود اضافه شد به متن!

۴ نظر

حرف نا بجا...

علی الحساب اینو بگم که داره شکنجه م میده

 

امشب یکی یه حرفی زد که سر زخم قدیمیم رو باز کرد

بحث شد و عصبی شدم

گریم گرفت 

و باز یادم افتاد به اون خانم همسایه ی فامیلمون که به رحمت خدا رفتن

و یادم اومد که امثال اون ادم با نوع تفکرشون چه ظلمی در حق دخترها میکنن و چقدر حال بهم زن هستن

قاطی بغض و عصبانیتم یه چی گفتم که با اینکه بهش معتقدم ولی نباید اونقدر صریح میگفتم 

نباید به اون شکل میگفتم

و...

من اون تفکر رو میخواستم نهی کنم نه یه شخص خاص رو ...

بی فکری کردم فکر کنم!:|

۵ نظر

ذهنِ قاطی

سلام

نمیدونم امروز چطور روزی بود

فقط میدونم خیلی درگیر بودم با خودم

 

نرم افزارم ک دو روزه ترکیده و به لطف تحریمهای گوگل پا درهوا موندم قندشکنمم جواب نمیده بتونم تحریما رو دور بزنم 

 

عمیقا احساس میکنم خیلی از بین رفتم و به نفعمه هرچه زودتر به یه متخصص تغذیه، چشم ،دندان مراجعه کنم! والا در اینده ای نزدیک تبدیل میشم به یه استخوان بی دندون احتمالا دایم السردرد !:|

ولی دوتا مشکل وجود داره! من خیلی وقته با پزشکها رابطه خوبی ندارم دیگه! و مشکل بعد اینه ک دفترچه بیمه م اعتبار نداره :دی باید برم اعتبار بزنم ک به نوبه خودش سخته

از هردوی اینا مسخره تر اینه ک باید تنها برم یا با مادر!

تنهایی ی جوره با مادر ناجوره! رسما زیرابمو میزنه جلو دکترها:|

 

اینا همش حرفه اصل درد چیز دیگه س

شده تا حالا به شناختی ک از خودتون دارید شک کنید!؟

شده یکی بیاد بشینه تموم زیربناهای شخصیتیتون رو به چالش بکشه! بگه تو اونی که باید باشی نیسی!!؟

سخته ها

من قبول دارم خیلی نقصها رو دارم

قبول دارم ک گاهی دز بدبینیم میزنه بالا

ولی خب خداییش هرجوری فکر میکنم میبینم اصلا به خواست من نیس. من انقد سادگی کردم و میکنم ک ملت به خودشون اجازه ی هر رفتاری رو میدن

همینم باعث میشه نسبت به رفتار ادمها سریع واکنش نشون بدم یا بعضی از ادمها رو با سوظن کلا ببینم

میدونم ک این سوظن داشتن به ملت خیلی بده و حتی تو سوره حجرات هم درموردش داریم ک نهی شده

ولی خب نمیشه هم ک ادم هی بعضیا رو بادید خوب ببینه! بعد از اونور اونا هی از پشت خنجر بزنن...

 

بگذریم...

 

دایی زنگ زده ظهری که فردا ما میخوایم بیایم خونتون واسه من تولد بگیرید:))

حالا اگه من بگم این بشر یه ریگی به کفشش هس باز میگن تو بدبینی! :))

گفتیم باشه بیاید با شرط و شروطه ها :دی 

عصر نشستم یه لیست نوشتم از چیزهایی ک میخواستیم

شب رفتیم کیک رو سفارش دادیم

یه کمم خرت و پرت خریدیم

میخوام برا بار اول دسر پان اسپانیا رو درست کنم! یعنی الان دیگه درست شده و تو یخچاله

تجربه خوبی بود فقط امیدوارم خوشمزه شده باشه فردا جلو زن داییم ابروم حفظ بشه :دی

 

مهمون امشبمون نیومد

فرداشب هم برنامه تولده

پس فردا شبم عروسی یکی از دوستان

از امشب تا پس فرداشب یادواره شهداس تو مسجد محلمون.

خیلی هم باحاله مداحشون سید رضا نریمانیه .حاج اقاشون هم یکی از همین حاج اقاهای مطرحه که من الان اسمشون یادم نمیاد!:/ مداحی که نریمانی واسه دفاع از حرم خونده رو خیلیییی دوست دارم...

 

پ ن

از اتاق فرمان اشاره کردن املای ی کلمه غلطه ! تشکر میکنم ازشون

اعتراف میکنم ک اصلا حواسم بهش نبود و سوتی دادم!:|

۴ نظر
منِ مختصر
میخوام دل به دریا بزنم
اوج بگیرم
پرواز کنم!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان