خشم و غضب!

دیشب حاج اقا در مورد خشم و غضب صحبت میکرد

میگفت بترسید از روزی که گرفتار خشم و غضب خدا بشید

حالا چطوری دچار خشم و غضیب الهی نشیم!؟

 

پرانتز باز: حاج اقا با حدیث و.. اینا حرفشو زد ولی از اونجایی که من حافظم در حد ماهیه!

هیچ کدوم از احادیث رو یادم نمونده و حرفای حاج اقا رو هم کامل یادم نمونده و فقط مضمونشون تو ذهنم هس!

پرانتز بسته!

 

حاج اقا میگفت به مردم خشم نگیرید که دچار خشم خدا هم نشید!

حالا این مردم هرکسی میتونه باشه

توی خونه به همسر و فرزند یا پدرومادر!

توی فامیل !توی کلاس! تو خیابون!

میگفت طرف بیرون از خونه خیلی خوب و خوش اخلاقه ولی تو خونش اخلاق نداره!

زن و بچه بیچاره از دستش امان ندارن از بس بداخلاقه

 

پرانتز باز: ما به این جور ادما میگیم علی در و عمر تو! پرانتز بسته!

 

میگفت اگه میخوای خدا بهت غضب نکنه تو هم به اطرافیانت غضب نکن

از دستش عصبانی هستی! اشتباه کرده!! باشه! اروم بهش بگو!

ببین غضب خودت چیه! اصلا در برابر غضب الهی حساب نمیشه!

 

ی راه دیگه در امان موندن از غضب الهی! صله ی رحمه!

اقا!! خانم!! سال سر میره اگه ی بار سر ب فک و فامیل بزنی!خدا نمیندازتت تو جهنم باور کن!

حاج اقا روایتی هم درباره ی این صله ی رحم گفتن که من فقط نصفش یادمه!

و دقیقا قسمت اصل ماجرا یادم رفت!

(داشتم مینوشتما! ولی همین که رسیدم به اصلش ! یادم رفت :|)

 

حاج اقا دو مورد دیگه هم در رابطه با راه های جلوگیری از دچار خشم و غضب الهی شدن!گفتن!

که خب من یادم نمونده!

یعنی همزمانی که دعا میخوندم به سخنرانی هم گوش میدادم!

و چون منقابلیت Multitasking ندارم! مغزم فقط جاهایی که به خودم مربوط بود رو الارم میزد!

 

*حاج اقای مذکور حاج اقا رفیعی هستن!

 

+

یعنی اگه من الان بمیرم!و طبق استدلال حاج اقا!

خدا بخواد با خشم و غضبش باهام برخورد کنه!

مستقیم طبقه شونصد جهنم جامه :|

۲ نظر

خود کرده را تدبیر نیست...

ی  عکس نوشته

برای ده نفر

با سه فیدبک مختلف

ساعت هفت صبح

 

(اون هفتای دیگه سه تاشون هنوز آن نشدن! سه تاشونم صحبتی نداشتند!)

 

درگیر ری اکشن نقش اول ماجرام

 

نتیجه اخلاقی اینکه

تا وقتی امادگی جواب ددن به ی سری سوالا رو ندارید

جوگیر نشید

بزارید ی رابطه ی مرده به حال خودش بمونه...

 

 

بعدانوشت

بعد حدود یک سال

رابطه مرده زنده شد!

 

۰ نظر

از ایمیل تا دنده عقب!!

خنده داره ولی در انتظار جواب ی ایمیلم!

من هیچ وقت با ایمیل در ارتباط نبودم و نیستم با ملت!

ولی این دفعه!اساسا دست من نبوده!!

 

+

 

بالاخره رنگ کاری تموم شد!

جا داره جایزه نقاش رنگ شناس رو ب این نقاش بدیم!

کلا طبقه بالا شده شبیه قصر یخی! همچی سفیده! :)

ی چیزی تو مایه های طیف این رنگ! rgb(242, 242, 242)

حالا دریابید که این خودش چیه! ک طیفش باشه!!

ولی انصافا خوب شده!

رنگ درهای خودمون هم rgb(217, 217, 217)!

دارم فکر میکنم کاش ب جای اینکه 3-4 تا تابستون رو برم نقاشی رنگ و روغن!

میرفتم کلاس شیرینی پزی ، اشپزی!

احتمالا الان به جای ی نصفه مهندس کامپیوتر! ی مربی شیرینی پزی شده بودم!

 

+

یک ساعت بعد!

پام از روی کلاچ در رفت!به گاز رسید!

درحالیکه دنده عقب میرفتم!

فوقع ماوقع! سپرعقب خود ب سپر جلوی ماشین دختر همسایه!

چنان صدایی کرد ک خودم وحشت کردم!

و صدالبته وحشت واقعی اونجایی بود ک دختر دختر همسایه رو در فاصله میلیمتری سپر دیدم!

دیدن بچه همانا و سکته ی ناقص اینجانب هم همانا!

ولی ماشین ب بچه نخورده بود و اساسا موقعی دنده عقب میرفتم!

اصلا بچه ای ندیده بودم!

بچه با شنیدن صدای هولناک از خونه میپره بیرون!

خداروشکر ک بخیر گذشت!

ی ذره سپر عقبشون شکست و بالای سپر ب مقدار خیلی کم تو رفت!

و همانا ی وعده سحری دستپخت اینجانب! برامون حدود 200-300 تومن احتمالا درمیاد!

لازم ب ذکره ک من از مواد فریز شده استفاده نمیکنم! :|

و مامانم به شدت طرفدار فریز شده هاست!

 

یک ساعت و نیم بعد!

بالاخره غذا رفت داخل فر..

لازمه ذکر کنم که بهتره موقع عصبانیت سکوت اختیار کنیم ک بعد یکی دیگه بجامون از طرف عذرخواهی نکنه!!

با اینکه دختراقای همسایه بابت صحبت پدرش عذرخواهی کرد ولی خب ...

 

+

 

نوشتن اینها صرفا جهت خالی شدن مغز من بود

ارزش خواندن هم نداره

کلا اینجا اساسش همینه...

 

پ ن

دلیل اینکه رنگ ها رو اونجوری بیان کردم اینه ک

اسم رنگ رو نمیدونستم!

یا باید اینطوری میگفتم!

یا باید میگفتم سفید وستا و ب اندازه سر قلموی2 مشکی کله اسبی!و خیلی خیلی کم ابی تیره وستا!

خب مسلما اولی راحت تر بود و راحت تر هم میشه با ی سرچ تو نت پیداش کرد!

۳ نظر

بی حوصله ام!

حوصله ی حرف زدن ندارم

حوصله ی درد و دل کردن و شنیدن هم ندارم

حوصله ی تحلیل رفتار ملت روهم ندارم!

حوصله ی سوال هایی ک میپرسه رو ندارم!

 

خودمو نمیگیرم

ادعای خوب بودن و به قول اونوریا پرفکت بودنو ندارم

ولی جدا اعصاب ندارم به چیزایی فکر کنم

که اعصاب نداشته مو نابود میکنه!!

 

برام مهم نیس ک قلب فلان مردمان کوچیکه

برام مهم نیس که کم حرف می زنم یا زیاد

برام مهم نیس ک از کم حرفی یا پرحرفیم ممکنه کسی ناراحت بشه

(من همینم! خیلی راحت میتونه نیاد سروقت من!)

برام مهم نیس که دیگران چی میگن در موردم و چی فکر میکنن

چرا نمیخواد درک کنه ک من بدبختی کشیدم تا رسیدم ب این بی تفاوتی!!

 

مهم خودمم ک علی الحساب این روزا افقیم :دی

 

بعدا نوشت:

حالم داره از این بوی رنگی که توی خونه پیچیده بهم میخوره!!

موندم من چطوری قبلا نقاشی هم میکردم و دو برابر این بو رو تحمل میکردم!!!

۱ نظر

پارچ مخزن دار!!

میگه باید از خدا کمک بخوای بذاری مشکل رو خودش حل کنه و تو عقب بشینی

بهش بگو هرچی خودت صلاح میدونی رقم بزن برام

میگم یعنی من برم کنار خدا بیاد ب جام مشکل حل کنه!؟

میگه نه یعنی توکل کن!

 

با خودم فکر میکنم

 

توکل و توسل رو ی زمانی به مخزن ی پارچ مخزن دار برا ی بنده خدایی تشبیه کره بودم

حالا موندم تو کف مخزن خودم ک نه میدونم خالیه نه میدونم پره!

 

 

دو سال گذشته و من هنوز نتونستم حرفی ک خودم زدم رو عملی کنم!

چرا؟؟

 

قشنگ مشخصه دوباره رفتم تو فاز خوددرگیری :دی

۰ نظر

یاد...

دیروز عصر رفتم دانشگاه سابق

چشمتون روز بد نبینه! همچین که چشمم به سردر دانشگاه افتاد حالم بد شد!!

یعنی واقعا حالم بدشدها!

انگار ک حساسیت یا الرژی داشته باشم بهش!

نزدیک افطار بود ک رسیدم

علاوه بر غذای سلف ، دوستم و هم اتاقیاش هم غذا درست کردن

منم به خاطر معده ی سازمخالفم غذایی ک بچه ها درست کرده بودن رو خوردم

داخل پرانتز باید عرض کنم ک سحر همون روز تا مرز مردن از شدت معده درد پیش رفته بودم

پرانتز بسته!

علی ای الحال! خوردن غذا همانا و بهم ریختن معده همانا!!

هرچی سعی کردم به روی خودم نیارم که حالم بده راه نداشت!

فاطمه خودش فهمید باز دارم راهی اون دنیا میشم!

تا سحر بیدار بودیم رفتیم پیش دوستام انقد واکنش هاشون از دیدنم جالب و خنده دار بود ک حد نداشت

کلی با نرجس حرف زدیم حتی بحث سیاسی کردیم!

چقدر خندیدم خدا میدونه

نرجس و راضیه (خواهرن) جفتشون چپی هستن

الان شوهر نرجس سپاهیه و راستی!

حالا دیگه تصور کنید ک ما چقدر با نرجس خندیدیم سر این موضوع!

یعنی نزدیک انتخابات ریاست جمهوری انقد ما دوتا تو سروکله ی هم زدیم ک حد نداشت!

فاطمه2 موقعی باهاش هم اتاقی بودم ترم 2 نرم افزار بود

به شدت از این رشته متنفر بود و حتی ی خط هم نمیتونست کد بنویسه

و انقد التماس مادر و پدرش کرد تا اجازه دادن تغییر رشته بده

الان رشته مدیریت معدل الفه!

داخل پرانتز پدر و مادرهای عزیز اینکه شماها مهندس و دکترید دلیل نمیشه که بچه هاتونم حتما مهندس و دکتر بشن!

بزارید برن دنبال چیزی که خودشون علاقه دارن شما فقط مسئولید که روشنگری کنید براشون نه انتخاب! باورکن!!

پرانتز بسته!

صبح رفتیم دانشکده قاعده اش این بود ک همکلاسیای من فارغ التحصیل شده باشن

ولی از بس اون دانشکده و اساتیدش باحالن هنوز ی تعدادی از بچه ها هستن

نکته ی خنده دارش اینجا بود که فاطمه هرجا ی استاد ریاضی میدید میگفت برم بهش ریاضی 2 شدی فلان؟ نه خدایی برم بگم!

و اخرش هم به گوش استاد سابقی ک ریاضی 2 داشتم باهاش رسوندن

در همین راستا!(استاد گروه ریاضی خفه کنی!) یکی از بچه ها با یکی از اساتید( از اون اساتید گل و نایاب گروه ریاضی) تو پله ها میومدن

که بهمدیگه رسیدیم و سلام و علیک و جویای احوال که چه میکنی و..

گفتم که دوباره کنکور دادم و تغییر رشته و فاطمه هم از لج استاد همراش تاکید کرد که ریاضی2 نمره ش شده فلان!!

دهن استاده و همکلاسی ما باز مونده بود!

همکلاسیم گفت خداروشکر که راحتتتتت شدی

 

دلم به حال گروهمون می سوزه

ما همه بچه های با استعدادی بودیم

ادم بی استعداد بینمون نبود یا کم بود

ی جوری اساتید گروه ریاضی از خجالتمون دراومدن که هرکدوممون ی جوری ناک اوت شدیم...

 

توضیح : رشته ی قبلی علوم کامپیوتر بود که تقریبا فرقی با ریاضی کاربردی نداره البته توی اون دانشگاه!

در این حد که فقط درسای عمومی من تطبیق داده شد توی دانشگاه جدید...

 

سفر خوبی بود و خوبتر میشد اگه اون واکنش عصبی نمیبود...

 

پ ن1

امام حسین (ع) نطلبید...

 

پ ن 2

مریضِ عشقم و ما را طبیب لازم نیـست

خدا کند که مریضی مـا دوا نشود...

#سید علی حسینی خامنه ای

#اقام

 

۲ نظر

یاد ایام جوانی بخیر...

دیروز خواب همه ی رفیقای قدیمیمو باهم دیدم!!

اگه خدا بخواد و پدر و مادر یاری کنن احتمالا جمعه ی سر میرم دانشگاه سابق!

به شدت زیادی دلم برا دوستام قدیمیم و رفیق فابریکم تنگ شده!

 

یکی از چیزهایی که همیشه بابتش خداروشکر میکنم

دوستاییه ک توی دانشگاه سابق دارم

یعنی نشد من گیر بیفتم و به دادم نرسن!

عین امشب توی رسم ی مشت منحنی ریاضی گیر افتادم و رفقا به دادم رسیدن

خدایاشکرت :)

 

 

 

۳ نظر

هرکس به طریقی دل ما می شکند...

به طرف گفتن میخوای همسر اینده ت چجوری باشه؟

گفت همین که اهل نمازه روزه باشه و نجیب کفایته

گفتن نماز و روزه که سرجاش ولی نجیب رو فقط تو افغانستان پیدا می کنی

فک کنم از این به بعد صادق رو هم فقط بشه تو بقیع پیدا کرد..

 

هرکس به طریقی دل ما می شکند

بیگانه جدا دوست جدا می شکند...

۱ نظر

توهم های یک ذهن خوش خیال...

سال قبل این موقع ها تا اذان صبح بیدار بودیم

و به خیال خودمون در حال کار فرهنگی

حتی یادم نمیره چند روز اول ماه تا 12-13 ظهر هم ی سره بیدار بودم

و بازهم به خیال کج خودم برنامه ریزی میکردم

اینکه تاریخچه ی گروه رو دربیاری

تموم کارها و بحث هایی که توی بازه ی زمانی مدیریت قبلی انجام شده رو بخونی

یادداشت برداری کنی

جداشون کنی از بقیه

گسترششون بدی

و...

اینکه تموم ادم های اون گروه رو به خیال باطل خودت روانشناسی کنی

اهل کار بودن و نبودنشونو برا خودت دربیاری

اینکه کدوم یکی به درد کدوم قسمت میخوره

اینکه فلانی ها اصلا میمونن باهات یا نه

و...

ی تقویم بگیری دستت مناسبت هاشو دربیاری

کوتاه مدت و بلند مدت طرح و نقشه بکشی

ادم جدید بیاری

بعضیا از قدیمیا رو بی خیال بشی

و...

تاریخجه نود درصد اعضا رو دربیاری

دونه به دونه کامنت ها و پست ها و ... رو چک کنی

فاز و مودشون رو پیدا کنی

و...

اولین باری که خودتو به عنوان فلانه مسئول معرفی میکنی

بهت بخندن و باور نکنن و دستت بندازن!

 

حدود یک سال

یکــــــــــــــــــــ سال!!

وقت و عمر و جونیتو بذاری پای چیزی که فکر میکردی اثربخشه

و از نظر دیگران هم اثربخش بوده باشه

ولی خودت پاهات بلنگه

خودت نتونی اونی بشی که باید بشی

خودت جامونده بشی

درناکه...

 

چرا نتونستم بفهمم " ما مامور به تکلیفیم نه نتیجه"؟؟

چرا هنوزم اینقدر عذاب میکشم؟

هنوزم که هنوزه به خودم میگم اگه انقد به قدیمیا اعتماد نمیکردی

اگه ی ذره ی اون اعتماد رو به شر و شورهای شیطون داشتی

شاید اون اتفاق نمیفتاد یا حداقل دیرتر...

 

الان! دقیقا همین الان

مطمئن تر از قبلم که انتخاب من برای اون مسئولیت اشتباه بود...

چرا قبول نکرد من گزینه ی خوبی نیستم...

 

ی زمانی به فرمانده بسیجمون خرده میگرفتیم که اقا اگه نیرو نیس به جهنم

همینا ک هستیم کارو پیش میبریم

یکی رو نیار که بشه مایه ی عذابمون...

الان فکر میکنم خودم مایه ی عذاب چند نفر بودم...

 

پ ن

+خداروشکر دیشب به خیر گذشت!

+از ظهر " پایی که جا ماند" میخوندم چقدر ضعیفم من...

+دلم ی جوریه ...ولی پر از صبوریه...

+همش توی خیالتم میبینم تو قرعه کشی اسمم دراومده و دارم میرم کربلا... نمیدونم... ی جوریه... انگار بدونی نمیبرنت و بازم خودتو گول بزنی...حاضرم دار و ندارمو بدم ولی برم...

۳ نظر

خدا به خیر کنه!

گلدان عزیز مادر رو صبحی شکستم

شیشه اش تو دستم رفت و از صبح میسوزه :دی

لوس هم من نیستم!!

 

امیدوارم امشب به خیر بگذره!

یعنی خدا کنه که به خیر بگذره!

یعنی من بیچاره ام اگه به خیر نگذره!

یعنی دور جدید جنگ اعصاب شروع میشه اگه به خیر نگذره!

هیچ وقت نفهمیدم این همه تفاوت بین معیارهای من و پدر و مادرم چرا باید وجود داشته باشه!

چرا ادم هایی که خودشون موقع انتخاب معیارشون معیار الان من بوده

الان معیارهاشون 180 درجه فرق کرده!

امشب خیلی ترسناکه!!

 

موقت ( بی خیال میخوام بمونه روزی دو بار نگاش کنم یاد ی قضیه ای بیفتم و اروم بشم!)

 

بعدا نوشت

فاز اینایی که خودشون مانتویی هستن و دنبال عروس چادری!! دقیقا چیه؟؟؟؟!!!

 

بعدا بعدا نوشت

اینا که میخواستن سریال ببینن خب بعد سریاله می اومدن!!

پسرشون دقیقا سیصد و شصت و دو روز ازم بزگتره!!

اگه گرفتی نکته رو جایزه داره!! ;)

 

پ ن

قشنگ معلومه خیلی دارم حرص میخورم از دستشون!

۱ نظر
منِ مختصر
میخوام دل به دریا بزنم
اوج بگیرم
پرواز کنم!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان