حرف زدنم میاد و نمیاد
مغزم پر از حرفه و دست هام حال نوشتن ندارن و ذهنم قدرت جمع کردن کلمات رو...
میگه "...(اسم بنده!)جون منه..اینطوری نگاه نکنید"
و من فکر می کنم این جمله چقدر صداقت باخودش داره و چقدرش فقط حرفه...
میگه با چندتا از بچه ها فلانجا رو کوبیدیم و از نو طرح جدید زدیم و میخوایم تخصصی فارسی کار کنیم
نمیخوای مطلب تخصصی بنویسی؟
میگم تا حالا با نوشتن چیزی به کسی یاد ندادم نمیدونم قلمشو دارم یا نه
میگه یه امتحانی بکن حالا امید ب خدا
اخرین متن تخصصی که نوشتم واسه نشریه انجمن علمی بود که مثلا مدیرمسئولش بودم ولی جای بقیه هم مینوشتم ...
تازه اونم نه یه متن تخصصی در اموزش فلان زبان برنامه نویسی یا فلان نرم افزار! یه متن تخصصی من باب رمزنگاری و پنهان نگاری و اثرانگشت در فلانه موضوع!
10-12 روز ک نبودم قبلشم که کار قسمت قبلی اماده نبود
الان منم و کلی کار درهم و اشفته...
تازه با این ایده های جدیدی که ارائه میشه باید کلا بکوبم از نو بنویسم همه برنامه رو...
میخواستم یه چیزی در مورد قضاوت کردن بنویسم که دیدم نوشتنش سوءتفاهم میاره و فعلا بی خیال شدم
به درجه ای از عرفان رسیدم که تو خوابم فکر میکنم و تجزیه تحلیل اطلاعات! قبلا فقط حکم یه بیننده رو داشتم...