سفرنامه

پست طولانیه حسش نبود بی خیال نوشته ها بشید عکساشو ببینید:دی

 

چهارشنبه عصر راه افتادیم حدودای ساعت 1:30 ! لاستیک ماشین ترکید!

حدود ساعت 3:30 صبح رسیدیم جمکران. سه چهار دوری که دور خودمون چرخیدیم تا یه جایی پیدا کردیم داخل محوطه مربوطه به مسجد جمکران که بشه استراحت هم کرد. یه کم خوابیدیم بعدم رفتیم برا نماز صبح داخل مسجد . حدودای ساعت 9 هم جمع کردیم بساط رو و رفتیم دنبال لاستیک کمکی( اون اسمی که بهش میگن رو یادم نمیاد :|)

حرکت کردیم به سمت ملایر و اگه اشتباه نکنم دم غروب اونجا بودیم و بعد نماز رفتیم همدان!

نکته ی قابل توجه اینه که پدر عزیز هیچ اعتقادی به gps و نقشه نداشتن و یه قسمتی از راه رو اشتباه رفتیم. یه جاهایی اگه حوصلشون سر میرفت میگفتن gps رو روشن ببین چقد مونده :دی

شب بود که رسیدیم همدان یه جایی برا استراحت پیدا کردیم و صبحش هم رفتیم غار علیصدر و گنجنامه و تا عصر بدین صورت پر شد! همینجاها هم بود که گوشی اینجانب خراب شد :دی و دیگه نتونستم عکس بگیرم. نکته قابل توجه هم دانشگاه بوعلی سینا بود . حداقل از بیرون باحال به نظر میرسید و سرسبز بود.

 

عصر راه افتادیم به سمت زنجان و شب رسیدیم . به واقع یخ زدیم! یخ!!!

صبح هم راه افتادیم به سمت تبریز!حدودای ساعت 15 رسیدیم و تا ساعت 16:30 دربدر دنبال ادرس هتلمون بودیم!

رسیده نرسیده جمع کردیم و همراه تور تبریز گردی هتل شدیم

دوتا از موزه ها که موزه ی سنجش و عمارت شهرداری بود رو دیدیم

عکسای اول مربوط به موزه سنجشه .

 

 

موزه سنجش هم مربوط به وسایل اندازه گیری قدیما میشد مثل ساعتهای افتابی و دماسنج ها و ابزار مثلا خیاطی خیلی قدیمی.

دو طبقه بود که طبقه ی بالا مربوط به همین ساعتها بود و طبقه ی پایین مربوط به ابزار اندازه گیری مشاغل مختلف. یه قسمت دیگه هم داشت که یه سری ابزار دیگه داخلش بود.

 

 

عمارت شهرداری به سه قسمت تقسیم میشد.

قسمت اول و طبقه پایین مربوط به چرم و کفاشی و صنعت و... بود

قسمت دوم و طبقه همکف مربوط به صوت و یه کمی هم سفالگری و اندکی هم تاریخ جنگ تحمیلی و قبلش

قسمت سوم و جالب ترین قسمت از نظر من! مربوط به فرش بود

یه سری فرش که بهشون گفته میشد فرشهای فامیلی و به این صورت بود که فرش مادر وسط پهن میشد و به شدت بزرگ بود یه چیزی حدود 70 متر طولش بود

بعد فرشهای دختر که کنار و ضلعهای شمال شرق و شمال غرب و جنوب شرق و جنوب غرب پهن شده بود

فرشهای پسر که یکیشون جای پدر رو گرفته بود و بالاسر پهن شده بود اون یکی هم من نتونستم درست تشخیص بدم ولی فکر کنم کنار بود :|

یه استادی هم اونجا بودن که روی این فرشها تحقیق میکردن و اطلاعات راجع به فرشها رو ارائه میدادن ودرحال نوشتن کتابی در همین موضوع بودن.

از عمارت شهرداری فقط یه عکس دارم که اونم مربوط به فرشهای فامیلی نیست.

بعد هم رفتیم بازار خیابان ابرسان. چندین مراکز خرید وجود داره که قیمتها هم قشنگ بودن :دی

و نکته مهم اینکه نزدیک به دانشگاه تبریزه. محدثه میگفت کاش دانشگاه تبریزم زده بودم تو شهره :دییی

و بالاخره موقع اذان رسیدیم هتل. خب مشخصه که شام و خواب ادامه ی برنامه بوده :دی

صبح حدودای 10 رفتیم کندوان. میخواستیم جلو یکی از مغازه ها پارک کنیم که اقای مغازه دار یه جای دیگه رو بهمون نشون دادند و همین شد باب اشنایی.

تا ماشین پارک بشه مادر هم رفتن داخل همون مغازه و شروع کردن به زیرورو کردن مغازه :دی

بین صحبتهاشون با مغازه دار که شغل اصلیشون هم زنبورداری بود متوجه شدم که این عسل اویشن و عسل گزنه و چهل گیاه و... نوددرصدشون کشکه!

به قول اقای کیانی( همون اقای مغازه دار) هیچکی راه نمیفته دنبال زنبور ببینه روی کدوم گل میشنه.وقتی عسل درست شد میان یه کم اسانس بهش میزنن میشه عسل اویشن :دی

پدر که اومد اقای کیانی همراهمون شد و بردمون خونه سنگی خودشون!!

داخل پرانتز اصلا و ابدا حس خوبی از اینکه برم خونه ی ادم غریبه نداشتم و ندارم!!!! نمیفهمم پدر و مادرم چطور انقد سریع با ملت اخت میشن! پرانتز بسته!!

داخل یهاتاق سنگی پذیرایی شدیم و اقای کیانی در مورد قدمت این خونه و چگونگی پیدایشش برامون صحبت کردن که من چون همش یادم نیس به ذکر این نکته بسنده میکنم که یه جنگی شده بوده و مردم برای اینکه درامان باشن میان داخل کوه براخودشون خونه میسازن بعد جنگ هم چون میبینن تو این خونه ها تابستون و زمستون احتیاجی به وسیله ی گرمایشی/سرمایشی ندارن همونجا موندگار میشن!

لطفا اصلا تصور نکنید که اینها شبیه کپرنشینان هستند! وسایل خونه به قدر کفایت وجود داره و تکنولوژی تا توی کوه هم رفته! سندش هم مانیتور24 اینچ و مودم وایرلس 4 پورت!! فقط من نمیدونم کدوم شرکتی اونجا نت ارائه میده!!!!

بعد هم اقای کیانی بردنمون داخل یه اتاق دیگه ای که داخلش یه سری وسایل دستی بود مثل گلیم و کار چوب و پشم و...

وقت نماز ظهر بود که از اقای کیانی جدا شدیم و رفتیم مسجد.

بعد هم گشتی توی بازار سنتی یا همون پایین خونه سنگی ها زدیم.

تو راه برگشت بابا اینا رفتن پیش اقای کیانی به صرف چای و دمنوش . مقداری هم عسل و شیره ی مویز خریدن!!

خداییش ادمهای خوبی بودند این دوبرادر!هرچند ما فقط فکر کنم کوچیکه رو دیدم!

اقای کیانی توصیه کرده بودن که موقع برگشت بریم و روستای حیله ور رو که در خاک مدفونه ببینیم.

دیوارهایی که توی خاک فرو رفته بود مشخص بودن از بیرون ولی راهی برای دیدن همه ی خونه ها وجود نداشت فقط چندتای اولیش راه داشت که بریم داخلش.

خونه ها از خاک پرشده بود و یه جورایی سقفش اومده بود پایین.

اینجوری یه روز دیگمونم پر شد!

شب هم بابا اینا رفتن دنبال پیدا کردن خونه ی همخدمتیشون!!! بعد این همه سال! ادرسها تغییر چندانی نکرده بود و پیداکرده بونشون.

 

صبح حدودای 7-8 راه افتادیم به سمت جلفا! و حدودای 10:30 بود که رسیدیم.

داخل بازار ارس با یه بنده خدای اصفهانی اشنا شدن و ایشون کلی راهنمایی کردند که برای خرید وسایل خونه کجا برند و چه بخرند و...

و اینجا بود که من به عمق ضعیف بودنم پی بردم!!

چون تصور میکردم میتونم مامانمو راضی کنم که جهیزیه رو ایرانی بخره!

ولی زهی خیال باطل!! حتی حتی قندانها رو هم خارجی خرید :|

خب فکر کنم طبیعی باشه که ما فقط تا ساعت 16 بعدازظهر توی یه مغازه لوازم خانگی بودیم و عملا هیچ کسی نتونست خرید کنه!!

و خواهران عزیزم اگه راه داشت منو با خاک یکی میکردن :دی

شوخی میکنم بندگان خدا ذوق زده هم بودند! حالا بهر چه!! الله اعلم!

 

نماز و ناهاری خوردیم و بازهم راهی بازار شدیم و این دفعه بچه ها خرید کردند و بعد هم پیش بسوی ابشار اسیاب خرابه!

مسیر وحشتناک و باحال بود :دی

ابشار هم به شدت دیدنی . ولی اسیاب یه اتاقک بود که اسیاب داخلش بود فکر کنم! من خیلی کنجکاوی نکردم ابشار برام جالب تر بود.

از اینجاها هم عکسی ندارم چون بازم گوشیم به افق پیوست! :|

 

شب بودیگه که راه افتادیم به سمت تبریز و بازهم ماشین خراب شد! این دفعه سرسیلندر سوزوند! :|

با هرمکافاتی بود رسیدیم هتل.

صبح باید اتاق رو تحویل میدادیم و همزمان هم باید ماشین میرفت تعمیرگاه.

شادی هم بعد از اینکه روز اول بهش زنگ زدم چندین بار زنگ زد و دعوت کرد بریم خونشون که نشد تا اون موقع.

وقتی اتاق تحویل داده شده بود و ماشین باید تا 17-18 عصر تو تعمیرگاه میموند و اتاق دیگه ای نبود که بهمون بدند! شادی دوباره زنگ زد که حداقل امروز بیاید اینجا!

کور از خدا چی میخواد؟؟ دو چشم بینا!

ما هم یه تاکسی گرفتیم و راهی شدیم . الحق که کم نزاشتین و خیلی هم خوب بود.ناهار هم مامانش برامون کوفته تبریزی درست کرده بودن.

هیچ کسی از من توقع نداشت یه کوفته رو درسته بخورم! ولی خوردم! :)) عاقا خیلیییییییی خوشمزه بود!!!

تا عصر که ماشین درستشد و بابا اومد. ما دورهمی خوش گذروندیم و کلی تجدید خاطرات شد و عکس گرفتیم! عصر هم قرار بود راه بیفتیم که با اصرار اونها موندگار شدیم!

حدودای 21 شب بود که رفتیم ائل گلی . و در وصف ائل گلی همین بس که من دیگه غلط بکنم دور و بر پارک بازیش برم! :| زبونم از ترس بند رفته بود توی ترن هوایی!! دیگه هم جرات نکردم سوال وسیله ای بشم و دِ دَر رو!!!

دور پارک یه دوری زدیم و به پیشنهاد دامادشون رفتیم بالا و از اون بالا هم چندتایی عکس گرفتم که خوب نشدن! :|

بعدم بابای شادی رسیدن و رفتیم خونه برای شام!

صبح روز بعدشم بعد از صبحانه یه سر رفتیم بازار همراه شادی و تا ظهر بازار مرکزی بودیم و بعدم راه افتادیم طرف اردبیل!

به محض خارج شدن از محدوده ی تبریز باروون گرفت اونم چه بارونی!!!

اردبیل هم یخ زدیم وقتی رسیدیم!! :|

صبح رفتیم طرف سرعین و ویلادره که ابشار داشت و واقعا جای قشنگی بود بعد به سمت استارا.

عکسای ویلادره

 

گردنه ی حیران عیجب قشنگ بود و عکسهایی که میبینید با از جان گذشتگی بنده گرفته شده! حالا دیگه چطوریش بماند! :/

 

استارا هم طبیعتا رفتیم لب دریا و بعدم مسجد. همونجا هم چندتا عکس گرفتم از دریا که اگه شد بزارمش برا هدر وبلاگم!

 

صبح راه افتادیم به سمت قزوین و مستقیم رفتیم تا بویین زهرا . شب هم رسیدیم قم.

دوساعتی داخل حرم بودیم و جاتون خالی یه دست عزاداری هم اومدن عزاداری و بسی قشنگ عزاداری کردند. ( البته من به این شیوه عزاداری اونم با 6- 7 تا باند گنده یه کم مشکل دارم :| )

ساعت 12 شب راه افتادیم به سمت یزد و فردا ظهرش رسیدیم روستای پدری و شب هم اومدیم خونه خودمون!

از صبح هم بنده فقط دور خونه جمع کردم و تمیزکاری کردم!

 

 

پ ن1

عکسها کیفیت جالبی ندارن واسه اینکه خیلیییییی حجمشونو کم کردن در بعاد واقعی خیلی صفحه رو سنگین میکردند!

 

پ ن2

من از نوشتن سفرنامه و اینجور چیزها خیلی خوشم نمیاد در نتیجه اگه بد نوشتم به بزرگی خودتون ببخشید!

آبان دخت ...
۲۱ شهریور ۲۲:۱۹
به بـــــــه عجب سفری
تا باشه همچین سفرای پر و پیمونی :))

عکسا هم قشنگ بودن!

جدا زنجان الان اینقد سرده؟؟؟

در مورد عسل آویشن و اینا درسته...همش کشکه :/ اون عسل سیاها هم عسل نیستن! یه چیزی هستن به اسم دوشو که با موم عسل درست میشن و به خورد مردم میدن!!!
پاسخ :
خخ ممنونم عزیزوووو :)

لطف داری:)

اون شب سرد بود البته منم حالم خوب نبود و منگ میزدم!

بابووو عجب کلاهی سر ملت میره!!!!
آبان دخت ...
۲۱ شهریور ۲۲:۳۴
آره :/ مخصوصا الان عسلا همه شدن شکر! باید فرد مورد اعتماد باشه وگرنه شک نکن شکر قاطی عسل می کنن به چه زیبایی :))

بابا در کنار شغلش زنبور هم داره...واس همین الان من شدم مخزن اطلاعات :))))))))
پاسخ :
بابام میگفتنا! ما باور نمیکردیم :/ دستشون درد نکنه جدا! حلال باشه ان شاالله :|

ایول خیلی هم خوبه :)
آبان دخت ...
۲۲ شهریور ۰۱:۱۴
آره حتما حلاله :/ اگه یکی دیابت داشته باشه و چنین عسلی بخوره کی پاسخ گوئه؟

:: میدونی یه وقتایی خداروشکر می کنم که بابام حلال و حروم سرش میشه...اینقدی که نصف مشتریاش دیابتین و هیچ کدوم با خوردن عسلمون حتی به مشکل کوچیک نخوردن...خداروشکر واقعا...
پاسخ :
چی بگم والا...

واقعا خداروشکر.. خدا خیرشون بده :)
د‌ل‌باخته ..
۲۲ شهریور ۰۱:۲۴
سراسر زندگی تان پر از سفر و خوشی باد ان شاءلله
پاسخ :
ممنونم.برای شما هم همینطور..
اسپریچو ツ
۲۲ شهریور ۱۲:۵۵
رسیدن به خیر
ایشالا همیشه به شادی
((((((:
پاسخ :
ممنونم
:))

bahar ...
۲۲ شهریور ۱۸:۴۳
((: عکسا منوکشت (: چه سفری وای وای(: من توسفر توسفراازتنهاچیزی عکس میگیرم خودمم
پاسخ :
ان شاالله زودی یه سفرر توپ بری :)
خخخخخخ من از تنها چیزی ک عکس نمیگیرم خودمم!!:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
منِ مختصر
میخوام دل به دریا بزنم
اوج بگیرم
پرواز کنم!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان