ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا؟ که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل

یه جوری دلم گرفته

یه جوری دلم میخواد فقط گریه کنم

یه جوری داغونم

که تا حالا اصلا این جوری نبودم

انگار اوار شدم روی زندگی

اوار شدنی بدتر از اوار شدن پلاسکو...

 

دمِ آخر وصیتی دارم
 ای علی جان به خاطرت بسپار
 نیمه شبها حسینِ دلبندم
 با لب تشنه می شود بیدار
 
بارِ سنگین این وصیت را
از سرِ شانه های من بردار
قبل خوابیدنش عزیز دلم
ظرف آبی برای او بگذار
 
گریه کردم ز غربتش دیشب
تا سحر سوختم برای حسین
با همین دست ناتوان امروز
پیرهن دوختم برای حسین
 
کفنش را به زینبم دادم
حرف های نگفته را گفتم
چند ساعت برای دختر خود
فقط از رنج کربلا گفتم
 
گفتمش میوه ی دلم زینب
کربلا باش یار و یاور او
ظهر روز دهم به نیتِ من
بوسه ای زن به زیر حنجر او

وقت افتادنش به روی زمین
چشم خود را ببند مثل خدا
صبر کن دختر عقیله ی من
قهرمان بزرگ کرب و بلا

 

وحید قاسمی...

 

پ ن

عنوان از سعدی

شهاب الدین ..
۳۰ بهمن ۲۳:۵۰
سلام
یادش به خیر روز و شبم با حسین بود

ذکر بی اختیار لبم یا حسین بود

پا تا سرِ عقیله سراپا حسین بود

وقتِ اذان اشهدِ من یا حسین بود

ما تار و پودِ رشته یِ پیراهن همیم

یعنی من و حسین، حسین و منِ همیم

دور از تو هست ولی دست از تو بر نداشت

خسته شده ست ولی دست از تو برنداشت

از پا نشست ولی دست از تو برنداشت

زینب شکست ولی دست از تو برنداشت

مانند من کسی به غم و رنج تن نداد

آه و غمی چنین به دلِ پنج تن نداد

یادش به خیر بال و پرش می شدم خودم

سایه به سایه همسفرش می شدم خودم

یک عمر مادر و پدرش می شدم خودم

جایِ همه فدایِ سرش می شدم خودم
نامِ حسین حکمِ قسم را گرفته بود

یک شب ندیدنش نفسم را گرفته بود

یادم می آید آینه رویِ حسین بود

اشکِ دو چشمم آبِ وضویِ حسین بود

هم پنجه هام شانه ی موی حسین بود

هم بوسه های زیرِ گلوی حسین بود

یادم نرفته نیمه شب از خواب می پرید

یادم نرفته تشنه لب از خواب می پرید

ماندند کربلا کس و کاری که داشتیم

آتش گرفت دار و نداری که داشتیم

بی سر شدند ایل و تباری که داشتیم

از ما گرفت کوفه قراری که داشتیم

یک روز خانه یِ پدرِ من شلوغ بود

یادش به خیر دور و برِ من شلوغ بود

جای سلام سنگ به من پرت کرده اند

از پشت بام سنگ به من پرت کرده اند

زن هایِ شام سنگ به من پرت کرده اند

شاگردهام سنگ به من پرت کرده اندداغت نشست قلبِ صبور مرا شکست

زخمِ زبانِ شام غرور مرا شکست

حالا فقط به پیرُهنش فکر می کنم

می سوزم و به سوختنش فکر می کنم

دارم به دست و پا زدنش فکر می کنم

بسکه به نیزه و دهنش فکر می کنم ...

با روضه ی برادرم از هوش می روم

با ضجه هایِ مادرم از هوش می روم

از هر که تازه آمده از راه نیزه خورد

گَهگاه سنگ، گاه لگد، گاه نیزه خورد

شد نوبت سنان، دهنِ شاه نیزه خورد

در کُل هزار و نهصد و پنجاه نیزه خورد

آنقدر سنگ خورد که آئینه اش شکست

در زیرِ نعل ها قفسِ سینه اش شکست

وای از محاسن تو و انگشت های شمر

وای از لب و دهان تو و جای پای شمر

مثل تن تو خورد به من چکمه های شمر...
پاسخ :
دور از تو هست ولی دست از تو بر نداشت

خسته شده ست ولی دست از تو برنداشت

از پا نشست ولی دست از تو برنداشت

زینب شکست ولی دست از تو برنداشت

:((( :((( :'( :'(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
منِ مختصر
میخوام دل به دریا بزنم
اوج بگیرم
پرواز کنم!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان