سال قبل همین موقع ها وقتی به خاطر موضوعی ناخوش احوال بودم و فشار روحی زیادی هم تحمل میکردم
شروع کرد باهام صحبت کردن و دلداری داری دادن و نصیحت کردن و در نهایت تحکم!و بین همه ی اینا!یه حرفی زد که من تا چند دقیقه اصلا چیزی نمیفهمدیم و بدتر از همه اینکه حق سوال کردن در موردش رو هم ازم گرفته بود...
من مات بودم که خدایا مگه میشه این جوون پر شر و شور یه همچین بیماری ای داشته باشه
اصلا خدا!نگاه کن چندسالشه! زوده براش این بیماری!
روزها گذشت و ارتباطم باهاش خیلی کم شد عین بقیه...
امسال هم یه خبر مشابه در مورد یه دوست دیگه شنیدم
خبری که هنوزم نتونستم هضمش کنم!
فقظ این جمله تو ذهنم چرخ میخوره"پس این علم پزشکی داره چه غلطی میکنه..."
برام سخته قبول کنم که یکی از دوستانم یا نزدیکانم یهو نباشه!
یهو بره!
برام سخته باور کنم بیماریشون رو..
با اینکه میدونم این بیماری هست
با اینکه میدونم این بیماری با همه ی پیشرفت علم پزشکی بازم ممکنه بیمار بکشه!
اینا رو میدونم و باور ندارم!یا شایدم نمیخوام باورم بشه!
مثل اینکه میدونم قیامتی هست بهشت و جهنمی هست!ولی بازم یه جوری رفتار نمیکنم که اون روز ورق به نفع من برگرده!
بازم یه جوری رفتار میکنم که انگار هیچ وقت نباید جواب پس بدم
بازم یه کاری می کنم که اون روز بخصوص همه چی به ضررم تموم بشه...
چرا!؟چرا میدونم و باور ندارم! چرا میدونم و باور دارم و بازم اونی نیستم که باید باشم!؟
اللهم اجعل عواقب امورا خیرا!