احساس نیاز...

هفته پیش دنبال یه دست لباس رسمی بودم

 برا همین راهی بازار قدیمی شهر شدم

قریب به اکثریت مغازه های این بازار رو طلافروشی ها تشکیل میدن

از کنار طلافروشی ها که رد میشدیم خواهرم میگفت

با پول تسویه شرکت برا خودت یه نیم ست یا انگشتری چیزی بگیر

همین حرف وسوسه ام کرده بود که یه نگاهی هم به ویترین مغازه ها بندازم

من اصولا علاقه ای به طلا ندارم به خصوص از نوع زرد رنگش

ولی همین دیدنش باعث شده بود فکرم درگیرش بشه و نسبت به داشتنش و خریدنش احساس نیاز کنم!

تو این چند روز با خودم فکر میکردم که دیگه این "احساس نیاز" منو مجبور میکنه که چیا بخرم یا کجاها برم یا چه کاری بکنم؟

اصلا این "احساس نیاز"ه چطور تا دیروز پریروز که تو خونه بودم و طلافروشی ندیده بودم تو کار نبود! یهو از کجا پیداش شد!!؟

میدونی میخوام چی بگم!؟

میخوام بگم ماها گیر همین احساس نیاز کردنه ایم

یعنی کافیه احساس کنیم به فلان مانتو، فلان مدل چادر، فلان رنگ روسری نیاز داریم! سریع راهی بازار میشیم برا رفع این نیازه!

حالا اگه پولشم باشه که دیگه هیچ! به جای یکی ! دوتا هم برمیداریم!

یا علاوه بر اون چیزی که میخواستیم اگه یه چیزی دیگه هم به چشمون بیاد برمیداریم!

 

شده تا حالا احساس نیاز کنیم به داشتن یه راهنما؟

به کسی که کمکون کنه و تو این اشفته بازار دنیا راه درست رو بهمون نشون بده؟

به یکی که هوامونو داشته باشه؟

شده تا حالا احساس کنیم نیاز داریم به وجود مبارک امام زمانمون (عجل الله...)؟

شده نیاز پیدا کنیم به راهنمایی و کمک اماممون؟

چقدر تا حالا رفتیم دنبال رفع این احساس نیازه؟

اصلا به رفع این احساسه فکر هم کردیم!!؟

 

غریبی اماممون به خاطر بی یار و یاور بودنشون نیس که یار و یاور هم داره و دربند این نیس که ما بشیم یارشون

غریبی اماممون به خاطر اینه که ما هنوز این احساس نیاز رو نسبت به وجود نازنینشون پیدا نکردیم

ما هنوز احساس نکردیم که یه کسی رو تو زندگیمون کم داریم

ما هنوز نفهمیدیم که نبودن اماممون چقدر تلخ و سخته...

 

امروز حاج اقا میگفت تو زندگیتون یاد کنید از امام زمان (عجل الله...)

هرکاری که میخواید بکنید اسم امام زمان رو بیارید

ببینید این کاری که میخواید انجام بدید رضایت امام زمان توش هست یا نه

هر دفعه اسم امام زمان رو اوردیم یه دونه هم سلام بدید بهشون1

با روزی 4-5 بار شروع کنیم تا کم کم جا بیفته تو زندگیمون این یاد کردنه...

بیاید جواب بدیم به این احساس نیازه یا اصلا جا بندازیم این احساس رو تو زندگیمون...

 

1. یه جایی خوندم هرموقع میخوای سلام بدی به امام زمان بگو " السلام علیکم یا بقیه الله"

 

پ ن1

من فقط دو شب نبودما! تا کی 65 تا پست رو بخونم اخه :|

 

پ ن2

این متن رو براساس افکار و استنباطهای خودم نوشتم نه بر مبنای علمی ;)

 

بعدانوشت

خودم با این غلط املایی هام داغون شدم اصلا! :| :)))

ممنون از دوستانی که گوشزد میکنن غلطها رو

۷ نظر

داروی بی خیالی

سلام

دیشب بالاخره!پروژه ی دکتر رفتن من به سرانجام رسید!

دو سه شب پیش از شدت سردرد و ضعف از حال رفتم! :دی

دیشبم داشتم به همون وضع دچار میشدم که دیگه تصمیم گرفتم حرف بزنم و بگم که از شدت بدحالی رو به موتم :دی

من اصولا از درد و بیماری با کسی حرف نمیزنم به خصوص تو خونه و به خصوص به مادر و پدرم!

دلیلش هم مربوط به دو سال قبله و بیماری اون روزهام

خلاصه اینکه گفتم دارم از حال میرم و سردرد امان نذاشته برام

بعد اخبار ساعت 20:30 قرار شد بریم دکتر

برخلاف دفعات پیش که میرفتیم بیمارستان یا نهایتا مطب!

این دفعه رفتیم پیش یه متخصص طب اسلامی سنتی

(اگه میرفتم بیمارستان با یه امپول مسکن سر و تهش رو هم میاوردن عین دفعات قبل :دی )

اول اینکه خانم منشی فرمودن دکتر وقت نداره و نوبت نمیدیدم و اینها

بنده هم خیلی مظلوم گونه اونجا نشستم که بلکه دکتر اخرین نفر ببینتم

این مظلومیت و دردی که کم کم تو چهره هم مود پیدا کرده بود

باعث شد نفر اخرم برم داخل اتاق دکتر!

تموم مشکلات من فقط و فقط به خاطر سردی بود!! البته یکیشم به خاطر رطوبت زیاد !

و سردردم!! با یه سوزن که وسط پیشونیم فرود اومد خوب شد!!!

یعنی!! اصلا و ابدا برام باورکردنی نیس!!

من اون همهههههههههه قرص و شربت خوردم و امپول زدم!!

یه قسمت جالب هم داشت

اقای دکتر پرسیدن خیلی فکر و خیال داری!

ایشون دومین پزشکی بودن که این سوال رو میپرسیدن و به جواب مثبت منم مطمئن بودن!

نفر قبلی چشم پزشک محترم بودن که اونجا هم واسه همین سردردی که محدوده ی چشمه رفته بودم

بعد جواب بنده اقای دکتر یه داروی بی خیالی تجویز کردن :دی

داروی بی خیالی نشنیده بودم که اینم شنیدم :))

 

و یه نکته مهم دیگه اینکه!

بدخطی فقط مختص پزشکان شیمیایی1 نیس! اطبا سنتی هم بدخط تشریف دارن :))

 

1. تو یه لحظه به ذهنم رسید و البته واژه بهتری هم براش پیدا نکردم.

۷ نظر

دقیقه نودی های لج درآر!!

این دو روز اخر انتخاب رشته

حکم یک مشاور مجرب کنکور رو پیدا کرده بودم

و زخم خورده بودنم و تجربه ی دو بار کنکور دادن مزید بر علت شده بود

( جفتش برا من تاسف داره ها فکر نکنید اینا رو دارم با افتخار میگم :/ )

محمد ( پسرداییم) ظهر روز اخر!! زنگ زده که فلان رشته چطوریه و کجا کار داره و کدوم دانشگاه ها رو بزنم!!!

دقت کنید ظهر روز اخر!!!!

خدایی همه متولدین 76 و 77 انقدر دل سنگینن یا فقط این دو تا بچه ما اینجوری بودن!!!

خب از اونجایی که محمد هم رشته ی من بود توقع داشتم زودتر زنگ بزنه یا بیاد خونمون برا راهنمایی انتخاب رشته

این انتظارم از اونجایی نشات می گرفت که خودم فرستادمش رشته ریاضی :دی زورکی نه ها! بچم استعداد داشت

خلاصه اینکه حدود 40 دقیقه تلفنی حرف زدیم و من فکر میکردم که خب همین کفایته :|

حدود نیم ساعت بعدش مامانم میگن زنگ بزن بهش بگو بیاد اینجا یا برو خونشون قشنگ رشته ها و دانشگاه هایی که میخواد و خوبه رو بررسی کنید باهم.

گفتم خب حرف زدیم دیگه تلفنی!

چشم غره رفت بهم :دی

زنگ زدم و چهل دقیقه بعدش خونشون بودم و پروسه انتخاب رشته انجام شد.

 

محدثه رو هم نذاشتم بلایی سر من اومد کسی سرش بیاره!

 

برای همه ی کنکوری ها دعا میکنم و جدا از ته دلم میخواد همشون رشته ای قبول بشن که خیر و صلاحشون در اونه

و بالاتر از اون دعا می کنم صرفا جهت مدرک گرفتن دانشگاه نرن بلکه واقعا پی علم و دانش برن...

برا این دو نفرم دعا میکنم...

 

+ تو زندگی یه سری انتخاب ها هستند که واقعا مهمند و ارزش وقت گذاری دارند

و یه سری از انتخاب ها هستند که جامعه اونها رو ارزش قرار داده و به نظرم به اون شدتی که جامعه تاکید داره احتیاجی به وقت گذاری نداره و حتی به اون شدت هم مهم نیستند!

 

الهی که انتخاب های زندگیتون همه و همه خوب باشند و در نهایت انچه به صلاحتونه براتون رقم زده بشه :)

 

پ ن

یه چیزی دیگه هم میخواستم بنویسم که یادم رفت:|

نموو هم حافظه ش بیشتر از منه والا :|

 

 

۱۳ نظر

یادم تو را یاد...!!

حاج خانوم و دخترش مهمون خونمون بودند

صحبتهاشون مثل همیشه که خانم ها دورهم جمع میشوند از بحث اصلی خارج شده بود

و بنده به حکم مترسک سر جالیز روبروشون نشسته بودم

و هر از چندگاهی لبخندکی میزدم

در خلال صحبت ها حرف از امراض هم شد

حاج خانوم کمردرد شدیدی داشتند

مادرهم همان مشکل رو دارند البته با شدت کمتری

مادر یکی از نقل قولهایی که سندیت نداشت را در این موضوع امراض گفتند

اما نظر حاج خانوم خیلی برام جالب بود

حاج خانوم می گفتند خدا هرکی رو بیشتر دوست داشته باشه

درد بیشتری هم بهش میده که بیشتر به یاد خدا باشه

و به واسطه ی این درد و رنج از یاد غافل نشه

حاج خانوم میگفت ادم های بی درد و رنج زودتر از یاد خدا غافل میشوند

دردی ندارند که به واسطه اش یاد خدا بیفتند

ادمیزاد هم که وقتی خوشی بزنه زیر دلش

دیگه هیچ!

 

دقت کردید وقتی درد و رنجی داریم بیشتر به یاد خدا هستیم!

۴ نظر

شاید ماده شیر..

الان

تو همین لحظه!

دقیقا وقتی دارم تند تند و با عصبانیت اینا رو تایپ میکنم

حس ماده شیری رو دارم که میخوان بچشو بکشن

ولی میدونی چیه

اون ماده شیر خودش تیر خورده

هیچ کاری نمیتونه بکنه

حتی نمیتونه غرش کنه...

فقط بغض میکنه

اشک تو چشماش حلقه میزنه

با التماس به کسایی که میخوان بچشو بکشن نگاه می کنه...

 

۵ نظر

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت...

یه سری چیزها هست که نمیدونم و این ندونستنم! خیلی ازارم میده

یه سری چیزها هم هست که میدونم ولی نمیدونم در برابرشون چه واکنشی باید نشون بدم! اینها خیلی خیلی ازارم میده

یه سری چیزهای دیگه هست که میدونم و میدونم که چه واکنشی هم باید داشته باشم ولی نمیشه اون واکنش رو عملی کرد!اینها زجرآورن...

من نمیخوام به این روند پیش بره ولی اگه اینجوری داره پیش میره و روز به روز وضع بدتر میشه

نتیجه ی رفتارها و ندونم کاری های خودته

نتیجه ی بی تدبیری های او هست...

نتیجه ی خود درست بینی هاته

نتیجه ی اینه که فکر میکنی همیشه حق باتوئه در صورتی که همیشه اون حق فقط نصفش با توئه بوده

نتیجه ای اینه که یه خوش بینی مفرط نسبت به بعضی ها داری که دست بر قضا اون بعضی ها انقدرها هم که تو فکر میکنی خوب نیستن

البته شاید انقدر هم که من فکر میکنم بد نباشن

میدونی که منم خیلی قبلترها باهات هم عقیده بودم و قبول داشتم که اون بعضی ها خوبن

ولی الان نه...الان معتقدم مثل من و خیلی دیگه از ادمها! اونها هم مجموعه ای از خوبی ها و بدی ها رو دارن

کاش بعد از این همه سال تو هم این رو متوجه میشدی

کاش میشد که این چرخ گردون دو صباحی اینوری بگرده

کاش میشد ورق برگرده و تو هم اینها رو ببینی...

 

*عنوان از حافظ

 

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

۲ نظر

جوگیرانه...

دیروز ظهر که هرکاری کردم با وجود خستگی فراوان خوابم نبرد

به صورت خیلی جوگیرانه! تصمیم گرفتم یه تابلوی ایه الکرسی منجوق دوزی شده برا خودم بدوزم( فعلش درسته؟!!)

بعد به صورت فوق جوگیرانه با خودم گفتم برا 4 تا خواهرمم میدوزم!!

حالا چرا جوگیرانه؟

چون من اصلا منجوق دوزی بلد نیستم!

و از اون دسته ادم هایی هستم که به هیچ وجه با نخ و سوزن دوستی ندارم!!!

بعد با خودم گفتم که خب خاله بهم یاد میده

دو روز میرم پیشش یاد میگیرم دیگه

دیشب که رفتیم خونه خاله دیدم داره یه جانماز رو منجوق دوزی میکنه

گفتم که میخوام یاد بگیرم و برا خودم بدوزم

از رو همون جانمازه یکم بهم یاد داد

قرار شد وقتی برنامه م تموم شد برم پیشش :)

 

و اما برنامه!

هر خط کد رو دو هزار بار چک کردم و با اموزشی که داشتم تطبیق دادم

و هیچ مشکلی نداشتن!

ولی اصلا نمیفهمم کسی که سمت سرور رو نوشته چیکار کرده!

دو روز به اخر مرداد مونده و ما هنوز خطای موجود رو کشف نکردیم!

دراثنای نوشتن این پست دلیل خطای برنامه هم مشخص شد!

سمت سرور مشکل داره! :/

و این یعنی من فعلا باید علاف ول بگردم :/

 

 

چند روز پیش یه چیزی جالبی رو یکی بهم فهموند!

من 23 سالمه و به قول اون دوستمون اگه قرار باشه 60 سال عمر کنم

یعنی تا الان یه چیزی حدود یک سومش رفت

به راحتی دو سوم دیگش هم پر میشه

این مساله در راستای زیادی جدی بودنم و واکنش هیجان انگیز نشون ندادن به شوخی ها بود

خب چیزی که اطرافیانم خوب میدونن همین جدی بودنمه

ولی واقعیت اینه که من اونقدرها هم که اونه فکر میکنن جدی نیستم

فقط از اینکه به هرچیز مضحکی بخندم خوشم نمیاد

و اکثر اوقات انقدر فکرهای مختلف تو سرم رژه میره که خندیدن بینشون گم میشه

دو سه روزه برا فرار کردن از افکارم گیر دادم به پارچه های قرمزی که میوه فروشها روی میزهاشون میکشن!

واقعا چرا پارچه قرمز میکشن؟ :دی

مثلا چرا پارچه سبز نمیکشن یا آبی حتی!

حالا حتما بایستی قرمز باشه :/

 

به قول اون دوستمون من نمیخوام بخندم نه اینکه نتونم

تو فامیل فقط دو نفرن که میتونن منو بخندونن

دیگه خودتون تصور کنید که اون بندگان خدا چقدر زحمت میکشن !

 

خودمم نمیدونم چرا اینا رو نوشتم

فقط نمیخواستم تو مغزم بمونه...

 

 

۶ نظر

از اون مساله های سخت سخت !!

رفته بودم مدرسه محدثه واسه انتخاب رشته .گفته بودن بیان پیش مشاورشون

خواهر بی خیال من بدون کارنامه اش پاشده اومده مدرسه.آی که چقدر حرص خوردم از دستش

نه شماره پرونده نه شماره داوطلبی نه کد رهگیری ! هیچ کدوم رو نداشته

زنگ زدیم خونه اینا رو بهمون بگن.حالا اون هوشیاری که تو خونه جواب داده هم یه رقم رو اشتباه گفته

دیگه محدثه خانوم زحمت کشیدن به حافظشون فشار اوردن شماره داوطلبی رو یاد اوردن

خلاصه که بالاخره بعد از مشقت ها و پیاده روی های فراوان به کارنامه رسیدیم

موقعی رفته بود تو دفتر مدرسه منم کنار اتاق شهداشون منتظر بودم

اتاق شهدا و دفتر پرورشی کنار هم بودن کنار در دفتر پرورشی یه تابلو زده بودن

از معرفی یه شهید و یه قسمت کوتاه از وصیت نامه اش

خب واضحه که نباید ازم توقع داشته باشید کل وصیت نامه رو یادم بیاد! :دی

ولی اون قسمتی که یادم مونده و کلا گیر همین قسمت بودم اینه

" خوش به حال کسانی که ولی فقیه زمانشان را شناخته باشند"

 

خیلی گیر این قضیه ام! به خصوص در مورد کسایی که میان خونمون برا خواستگاری

و قریب به 99 درصدشون به همین علت رد شدن!

و همینم باعث شده که من از نظر اطرافیانم یه ادم احمق باشم که گیر داده به چیز یکه تو زندگیش قرار نیس به کار بیاد !!!!!!!

 

من اینجوری این قضیه رو برا خودم توضیح دادم

 

طبق ایات و روایات و سخنرانی هایی که میشه تقریبا به این دوره از زمان گفته میشه آخرالزمان

یعنی احتمال ظهور "امام" زیاده

خب ربطش چیه ؟

من میگم کسی که الان نتونه مطیع امر ولی فقیه باشه و حرفاشون قبول کنه

هیچ تضمینی نیس که وقتی امام ظهور کردند بتونه مطیع امر امام باشه

خب این کجای زندگی نمود پیدا میکنه؟

از نظر من هدف زندگی مشترک به تعالی رسیدن هر دونفره. یعنی اگه هدف هرکدوم از ما بندگی کردن باشه

ما با ازدواج میتونیم راحت تر به این هدف برسیم چونکه اصولا هرکاری گروهی بهتر انجام میشه و پیشرفتش هم بیشتره

یکی از چیزهایی هم که توی دین ما به شدت بهش تاکید شده قضیه ی " ولایت" هس

خوارج چرا خوارج شدن! به خاطر همین مساله ولایت!

یزید چرا به اون وضع دچار شد؟ به خاطر مساله ولایت!

و نمونه های دیگه1

حالا اگر یه طرف این مساله رو قبول نداشته باشه یا این قضیه تو زندگیش نمود عملی نداشته باشه!

اونم توی این دوره ! و با اون هدفی که بالاتر ذکر شد!

چطوری میشه بهش اعتماد کرد؟

چطوری میشه قبول کرد این ادم میتونه به تکامل طرف مقابل کمک کنه؟

چطوری میشه قبول کرد این ادم کمک میکنه به تربیت فرزندی که قراره امام زمانی باشه؟

 

من نمیتونم اعتماد کنم! حالا اگه بقیه میتونن این دلیل بر قوی بودن اعتقادات و روحیه شونه! همه مثل هم نیستن ک!

در نتیجه! ای اطرافیان عزیز که جدیدا منو تهدید هم میکنید

انقدر تهدید کنید تا جون من دربیاد برید کیفشو ببرید :دی

ولی! فعلا همینه که هس!

 

خیلی ها هستن که کلا هدفی از این زندگی کردن ندارن

یعنی به قول حاج اقا پناهیان. میخورن میخوابن درس میخونن دانشگاه قبول میشن سرکار میرن ازدواج میکنن بچه دار میشن بچشون مدرسه میره کنکور قبول میشه سرکار میره ازدواج میکنه نوه دار میشه و....چرا؟ خب بقیه هم همینطوری ان! خب بقیه هم همینجوری زندگی میکنن!و...

این دور همچنان میچرخه و هیچ هدفی هم نداره...

 

 

پ ن1

خیلی وقت بود کسی زنگ نزده بود خونمون خبر عروس شدن و عقد کردنمو بهم بده :دی

جدیدا انگار قراره به روش های 2-3 سال پیش خواستگاری کنن.

اخه عزیزان! من اگه با این روش ها خر بشو بودم! سر نفرات قبلی که دست بر قضا از شما زرنگ تر هم بودن خر شده بودم! :دی

 

پ ن2

اگه به نظرتون من دارم اشتباه می کنم بهم بگید ممنونم میشم...

 

1

این دوتا قضیه مسلما دلایل دیگه ای هم داشتن ولی نظر شخصی من اینه که این دلیلی که بالا ذکر شده مهم تر از بقیشونه!

 

 

 

۵ نظر

شاعر قبلنا حرفای خوبی میزده!!ولی به من ربطی نداره !!

شاعر گفته بود

بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم!

 

من میگم!

بوی جنگ جهانی سوم ز اوضاع میشنوم!

به سوی نداشته ی همین دکمه های کیبورد!!

 

خدا رحم کن!

۳ نظر

حمایتگر...

میگه دارم میبرمشون یکی دوساعت نفس بکش!

سرم رو تکون میدم

یه نمیچه پوزخند میزنم

با خودم میگم نفس بکشم؟ مگه الان نفس نمیکشم؟

بهش میگم بی خیال اهمیتی نداره...

میگه هرطوری شد من پشتتم! من هوای تو و پریسا و ریحانه رو دارم. هرطوری شد یه اس ام اس بدین تا بیام...

با خودم میگم میخوای نقش برادر نداشتم رو بازی کنی ! بی خیال...

چیزی نمیگم سرمو رو تکون میدم یه نیمچه لبخند میزنم

یه چشمک حواله م میده

یه چمشک بهش میزنم و رد میشم...

 

باخودم میگم فقط یکیه که میتونه درستش کنه

که فعلا انگاری میخواد ببینه تا کجا میتونم تحمل کنم

این روزا تعداد آه هایی که میشم بیشتر از تعداد نفس هامه

الان به اونجایی رسیدم که مغزم میگه دیگه هیچ راهی نداری

دلم میگه حالا که راه نداری لااقل گریه کن راحت بشی

منم اساسا حرف گوش کن! :دی حرفشو گوش کردم...

 

بعد نماز موندیم تو مسجد

حاج اقا رفت رو منبر بعدشم مولودی خوانی

آخ که چقدر دلم سوخت

مثلا قرار بود من امشب مشهد باشم!

چه مشهدی شد...

خدایاشکرت...

 

بعدانوشت

 

چنان تنهایِ تَنهایم

که حَتی نیستم با خود......

 

اخوان ثالث

 

۱ نظر
منِ مختصر
میخوام دل به دریا بزنم
اوج بگیرم
پرواز کنم!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان