شلوغ پلوغ

امروز دوم مهره و من هیچ حس خاصی ندارم به شروع این فصل تازه!

اصلا بعد خوندن پست حریر به این نتیجه رسیدم که به هیچ کدوم از فصلها حسی ندارم :دی

یعنی مدیونه اونی که فکر کنه من ادم بی احساسیم :دی

مثلا حالا که چی!؟ خب فروردین و تیر و مهر و دی چه فرقی دارن باهمدیگه!

اصلا گذر این ماه ها به غیر از اینکه گذر عمر رو به یاد بیاره دیگه چی رو میخوان بگن...

جدیدا چقدر این گذر عمر دردناک شده...

 

+

فردا تولد نجمه اس

قرار بود براش کیک تولد درست کنم

ولی دیروز یه ویروسی افتاده به جونش و فعلا مریضه

بچه م انقد ذوق کرده بود که حد نداشت

قرار بود فردا عصر جمع بشیم تو پارک بانوان برا تولدش

بعضی از بچه ها نمیتونن بیان

منم این جور مواقع واقعا از خلوتی متنفرم

میخوام بهش بگم بذاریم برا یک شنبه

تو دانشگاه ساعت نماز و ناهار یه تولد کوچیک میگیریم که همه ی بچه ها هم باشن

فک کنم مزه ش هم بیشتر باشه حداقل دو سه نفر نیستیم! :/

 

+

 

یه چیزی مثل خوره افتاده به جونم...

جدیدا همه علت تمام مصائب و مشکلات منو چشم زخم اعلام می کنن

ولی اخه مگه میشه؟ اصلا گیریم که همچین چیزی واقعیت باشه

ولی مگه میشه چشم زخم یکی به قدرت خدا و تلاش یه نفر دیگه بچربه!

درکش نمی کنم اصلا...

یه جوری همه از چشم زخم و جادو جنبل حرف میزنن که انگار داری داستان هری پاتر رو میخونی و دنیا هم مدرسه هری پاتره...

 

+

یه جمعه ی دیگه هم گذشت و نیومدی

اماده نیستیم که نیومدی...

منتظر نیستیم انگار...

۴ نظر

خونه ی ارامش بخش من!!

به مفهوم خونه فکر میکردم

به اینکه خونه اگه چجوری باشه بهم احساس امنیت،آرامش و آسایش میده

سعی کردم از این چهارچوبی که معماری سنتی و مدرن برا ساخت خونه در نظر گرفته خارج بشم

حتی مسائل ایمنی رو هم به یه دید دیگه ببینم

 

اول برا خودم مشخص کردم که دقیقا چه معیاری برا خونم دارم

خب اولین چیزی که مهمه ایمنی خونه اس

من نمیخوام خونم به محض اینکه یه زلزله دو ریشتری اومد کلهم ساختمان خونم بیاد پایین

یا اگه طوفان شد همه ی در و پیکرش داغون بشه

پس باید جنس مصالحی که استفاده میکنم خیلی خوب باشه  و محکم

 

دومین معیارم متراژ خونه اس

خونه م چه اندازه ای باشه که آسایشم رو تامین کنه!

خب دو تا اتاق ، یه اشپزخونه بزرگ، یه هال بزرگ .

هرکدوم از اتاقها باید دوتا فرش 6 متری رو توی خودشون جا بدن

برای هال هم باید 4 فرش 12 متری جا بشه.

اشپزخونه هم نباید اپن باشه! جا برا ماشین لباسشویی و سماور هم داشته باشه!

دوتا باغچه مستطیلی کوچک با یه حوض دایره کوچولو هم داشته باشه!

خب تا اینجا فکر کنم متراژ رو باید حدود 150-180 متر بگیرم

 

سومین معیار جاییه که میخوام خونم بنا بشه

یعنی توی کدوم منطقه ی شهر!

به بالاشهر و پایین شهر اعتقادی ندارم ولی باید همسایه هام ادمهای درستی باشن!

 

چهارمین معیار میشه زیبایی خونه!

نمای خونه چجوری باشه که زیبا بشه!؟

سنگ؟ گرانیت؟ سرامیک طرح اجر؟ اجر؟ یا اصلا شیشه؟

چطوره دیوارهای خونه شیشه ای باشه؟

اینطوری همه میتونن ببین من چه ادم خوش سلیقه ایم و چقدر معماری خونم قشنگه

و مهم تر اینکه هرکسی از راه رسید میتونه ببینه من چقدر توی چیدمان و خرید وسایل خونم سلیقه به خرج دادم و قسنگ درستش کردم

اینطوری میتونم همیشه تحسین دیگران رو برای خودم داشته باشم

ولی خب..

صبر کن ببینم!

اینجوری تو خونم احساس ارامش هم دارم؟

خب شاید یه وقتی من خواب باشم! مثلا وسط حال یه پتو انداخته باشم رو خودم و خوابیده باشم با یه پیرهن و شلوار راحتی!و مهم تر از همه موهایی که دورم ریخته و هرکدومش عین شاخ یه وری رفته!

حالا یهو یکی از پشت شیشه های خونه نشسته باشه به تماشای خونه ی قشنگ من!

خو به جای قشنگی خونه !ژولیدگی منو میبینه که! با خودش میگه این چه ادمیه!خونه به این قشنگی حیف همچین ادم ژولیده ای توش زندگی کنه!

 

یا برعکس! مهمونی دارم تو خونه م!بهترین غذاها و دسرها رو اماده کردم تو اشپزخونه! به خودمم حسابی رسیدیم! یه لباس قشنگ و موهایی که دوساعت تمام ارایشگر درستشون کرده!

تصور کن موقعی که دارم خرامان خرامان بین مهمونام میچرخم و پذیرایی میکنم یکی از پشت شیشه ها نشسته باشه به تماشا!

چه حسی پیدا میکنم! مسلما از انکه یه غریبه  همه ی زیبایی وجود منو ببینه خوشم نمیاد! حتی مهمونامم ممکنه ناراحت بشن از اینکه یکی نشسته به تماشاشون!

نچ!

اصلا عاقلانه نیس ساختن دیوارهای شیشه ای! آرامش نمیاره برام! همش دردسر میشه

هی باید مواظب باشم که چطوری بخوابم!لباس بپوشم! حتی چطوری بخورم ک هی بقیه نخوان بهم گیر بدن یا در معرض دیدشون قرار بگیرم

 

دیوارهای سنگی و گرانیتی و اجرنما خیلی بهتره! حداقل حریم خونم  رو حفظ میکنه! و مهم تر اینکه بهم ارامش میده!

هرکسی از راه رسید هم نمیتونه از زیبایی وجود من لذت ببره مستفیض بشه! بلکه فقط کسایی میتونن پا به خونم بذارن که ادم های درستی هستن یا حداقل من میتونم نوع پوششم رو با هر دسته مهمونی تغییر بدم!برا مهمونی های خانومانه لباس خوشگل! برا مهمونی های مختلط!لباس ادم وار پوشیده!

میدونی میخوام چی بگم؟

 

میخوام بگم حریمی که ما برای خودمون قائل میشیم میچربه به همه ی معیارهای دیگه!

حریم خودمون رو یه جوری تنظیم میکنیم که هرکسی و ناکسی نتونه بهش سرک بکشه!

 

اتاقمون!خونمون! گوشیمون!کامپیوتر و لپ تاپمون! و حتی همین وبلاگ! حریم ما محسوب میشه!

دیوارهای هرکدوم از اینا از یه چیزی ساخته شده!

دیوارهای وبلاگهامون شیشه اس

چون هرکسی میتونه داخلش رو ببینه

هرکسی میتونه مطالبمون رو بخونه عکسهامونو ببینه

عین این میمونه که بریم نوشته هامونو سرهمه ی چهارراه ها و تو همه ی بردهای سطح شهر پخش کنیم!

یا همه ی عکسهامون رو به صورت گسترده بزنیم رو در و دیوارهای شهر!

اینطوری هرکسی با هرنوع نگاهی میتونه عکس ها رو ببینه! مطالب رو بخونه

دوست داریم عکسهای شخصیمونو اینطوری تاراج کنیم؟

اصلا در حد شخصیتمون هس همچین کاری؟

خب مطمئنا هیچ کسی دوست نداره همچین چیزی رو!هیچ کی دوست نداره یه ادم با نگاه بد و ناجور زل بزنه به عکسهامون و...!!!!

 

وبلاگ ما!خونمون نیس! دیوارهاش مجازیه! همه ی ادمها میتونه بیان داخلش! بدون اجازه ی ما!بدون اینکه بدونن ما دوست نداریم که بیان!یا حتی اگه بدونن هم براشون اهمیتی نداره!میگن اینکه درش بازه!اصلا در نداره! منم میخوام برم تو!ببینم چه خبره!

ما نمیتونیم بگیم چون اینجا دیوارهاش شیشه ایه تو باید ضربدر بالای صفحه رو بزنی و ازش بری بیرون...چون اونم خیلی راحت میگه!اگه نمیخواستی کسی ببینه عکسها و مطالبت رو! دیوار وبلاگتو اجری انتخاب میکردی!برا مطالبت رمز میذاشتی!یا اگه روی عکسهات حساسی!خب نمیذاشتیشون! یا اگه حساس نیستی پس تحمل نظرات بقیه رو هم داشته باش دیگه!همه که قرار نیست تاییدت کنن! یکی هم پیدا میشه که بزنه بنیانتو بکوبونه!

راستم میگه دیگه! این انتخابی بوده ک ما داشتیم پس باید پای عواقبش هم وایسیم!

 

حیف نیست؟ ما یه خونه برا خودمون ساختیم که همه چیش برامون لذت بخشه! ولی بعضی کارامون باعث سلب اسایشمون میشه!

هیچ ادمی دوست نداره اسایش و ارامشش رو به دست خودش از بین ببره!

 

 

۶ نظر

جالبناکه!

فکر میکردم ادمی که هیچ وقت تیکه ها و طعنه های بعضیا رو به روی خودش نمیاره! اینا رو متوجه نمیشه

فکر میکردم خیلی خیلی خوش بینه که همه ی اون حرفهای سخت رو خوب میبینه!

فکر میکردم این خوش بینیه مفرطشه که باعث میشه بعضی از ادم ها رو زیادی خوب ببینه!

ولی فهمیدم خیلی ساده بودم!

فهمیدم این رفتار فقط در مقابل کسایی اتفاق میفته که اون ادم دیوانه وار قبولشون داره و دوستشون داره!

کافیه طرف رو قبول نداشته باشه!یا اینکه اون ادم مربوط بشه به ادمهایی که دوستشون نداره!

چنانی حرفها و حتی کوچیکترین حرکات رو تفسیر میکنه که اصلا در ذهن نمیگنجه!!

 

اینجور ادمها رو نه میتونم درک کنم! و نه میتونم حس خوبی بهشون داشته باشم...

 

+

 

قبلا هروقت یکی به حساب دلداری بهم میگفت "بی خیال میگذره"

بهش میگفتم "بگذرد لیک با خون جگر"

از اون زمان چند سال گذشته

من بزرگتر شدم...صبورتر شدم...هرچند هنوزم گاهی قافیه سخت میشه و خارج میزنم

ولی دیگه در مقابل این " بی خیال بگذرد"ها! فقط یه سر به نشونه ی تایید تکون میدم

فکر کنم دارم یاد میگیرم "سخت نگیرم"...

 

تموم ادم هایی که باهام ارتباط نزدیک و صمیمانه داشتن منو با همین سخت گرفتنهام به یاد میارن...حتی توی کوچیکترین خاطراتمون جایی هست که من "سخت گرفته"باشم...

یه وقتایی احساس میکنم همه ی این مشکلات و موانع فقط برا همینه که خدا بهم بفهمونه همیشه اون چیزی که منِ غدِ یه دنده میخوام درست نیست...یا حتی اگه درسته راهش این نیس...

 

+

یه عده هم هستن که حکم خدا رو هم واسه خودشون تفسیر میکنن...روابط رو به احکام ارجح میدونن...

امان از ما ادم ها...

 

 

+

 

یه چیزهایی داره تو بیان اذیتم میکنه...چیزهایی که فقط مختص بیان نیست...

 

 

 

۴ نظر

اینم یه جورشه دیگه!

حرف زدنم میاد و نمیاد

مغزم پر از حرفه و دست هام حال نوشتن ندارن و ذهنم قدرت جمع کردن کلمات رو...

 

میگه "...(اسم بنده!)جون منه..اینطوری نگاه نکنید"

و من فکر می کنم این جمله چقدر صداقت باخودش داره و چقدرش فقط حرفه...

 

میگه با چندتا از بچه ها فلانجا رو کوبیدیم و از نو طرح جدید زدیم و میخوایم تخصصی فارسی کار کنیم

نمیخوای مطلب تخصصی بنویسی؟

میگم تا حالا با نوشتن چیزی به کسی یاد ندادم نمیدونم قلمشو دارم یا نه

میگه یه امتحانی بکن حالا امید ب خدا

 

اخرین متن تخصصی که نوشتم واسه نشریه انجمن علمی بود که مثلا مدیرمسئولش بودم ولی جای بقیه هم مینوشتم ...

تازه اونم نه یه متن تخصصی در اموزش فلان زبان برنامه نویسی یا فلان نرم افزار! یه متن تخصصی من باب رمزنگاری و پنهان نگاری و اثرانگشت در فلانه موضوع!

 

10-12 روز ک نبودم قبلشم که کار قسمت قبلی اماده نبود

الان منم و کلی کار درهم و اشفته...

تازه با این ایده های جدیدی که ارائه میشه باید کلا بکوبم از نو بنویسم همه برنامه رو...

 

میخواستم یه چیزی در مورد قضاوت کردن بنویسم که دیدم نوشتنش سوءتفاهم میاره و فعلا بی خیال شدم

 

به درجه ای از عرفان رسیدم که تو خوابم فکر میکنم و تجزیه تحلیل اطلاعات! قبلا فقط حکم یه بیننده رو داشتم...

۲ نظر

سفرنامه

پست طولانیه حسش نبود بی خیال نوشته ها بشید عکساشو ببینید:دی

 

چهارشنبه عصر راه افتادیم حدودای ساعت 1:30 ! لاستیک ماشین ترکید!

حدود ساعت 3:30 صبح رسیدیم جمکران. سه چهار دوری که دور خودمون چرخیدیم تا یه جایی پیدا کردیم داخل محوطه مربوطه به مسجد جمکران که بشه استراحت هم کرد. یه کم خوابیدیم بعدم رفتیم برا نماز صبح داخل مسجد . حدودای ساعت 9 هم جمع کردیم بساط رو و رفتیم دنبال لاستیک کمکی( اون اسمی که بهش میگن رو یادم نمیاد :|)

حرکت کردیم به سمت ملایر و اگه اشتباه نکنم دم غروب اونجا بودیم و بعد نماز رفتیم همدان!

نکته ی قابل توجه اینه که پدر عزیز هیچ اعتقادی به gps و نقشه نداشتن و یه قسمتی از راه رو اشتباه رفتیم. یه جاهایی اگه حوصلشون سر میرفت میگفتن gps رو روشن ببین چقد مونده :دی

شب بود که رسیدیم همدان یه جایی برا استراحت پیدا کردیم و صبحش هم رفتیم غار علیصدر و گنجنامه و تا عصر بدین صورت پر شد! همینجاها هم بود که گوشی اینجانب خراب شد :دی و دیگه نتونستم عکس بگیرم. نکته قابل توجه هم دانشگاه بوعلی سینا بود . حداقل از بیرون باحال به نظر میرسید و سرسبز بود.

 

عصر راه افتادیم به سمت زنجان و شب رسیدیم . به واقع یخ زدیم! یخ!!!

صبح هم راه افتادیم به سمت تبریز!حدودای ساعت 15 رسیدیم و تا ساعت 16:30 دربدر دنبال ادرس هتلمون بودیم!

رسیده نرسیده جمع کردیم و همراه تور تبریز گردی هتل شدیم

دوتا از موزه ها که موزه ی سنجش و عمارت شهرداری بود رو دیدیم

عکسای اول مربوط به موزه سنجشه .

 

 

موزه سنجش هم مربوط به وسایل اندازه گیری قدیما میشد مثل ساعتهای افتابی و دماسنج ها و ابزار مثلا خیاطی خیلی قدیمی.

دو طبقه بود که طبقه ی بالا مربوط به همین ساعتها بود و طبقه ی پایین مربوط به ابزار اندازه گیری مشاغل مختلف. یه قسمت دیگه هم داشت که یه سری ابزار دیگه داخلش بود.

 

 

عمارت شهرداری به سه قسمت تقسیم میشد.

قسمت اول و طبقه پایین مربوط به چرم و کفاشی و صنعت و... بود

قسمت دوم و طبقه همکف مربوط به صوت و یه کمی هم سفالگری و اندکی هم تاریخ جنگ تحمیلی و قبلش

قسمت سوم و جالب ترین قسمت از نظر من! مربوط به فرش بود

یه سری فرش که بهشون گفته میشد فرشهای فامیلی و به این صورت بود که فرش مادر وسط پهن میشد و به شدت بزرگ بود یه چیزی حدود 70 متر طولش بود

بعد فرشهای دختر که کنار و ضلعهای شمال شرق و شمال غرب و جنوب شرق و جنوب غرب پهن شده بود

فرشهای پسر که یکیشون جای پدر رو گرفته بود و بالاسر پهن شده بود اون یکی هم من نتونستم درست تشخیص بدم ولی فکر کنم کنار بود :|

یه استادی هم اونجا بودن که روی این فرشها تحقیق میکردن و اطلاعات راجع به فرشها رو ارائه میدادن ودرحال نوشتن کتابی در همین موضوع بودن.

از عمارت شهرداری فقط یه عکس دارم که اونم مربوط به فرشهای فامیلی نیست.

بعد هم رفتیم بازار خیابان ابرسان. چندین مراکز خرید وجود داره که قیمتها هم قشنگ بودن :دی

و نکته مهم اینکه نزدیک به دانشگاه تبریزه. محدثه میگفت کاش دانشگاه تبریزم زده بودم تو شهره :دییی

و بالاخره موقع اذان رسیدیم هتل. خب مشخصه که شام و خواب ادامه ی برنامه بوده :دی

صبح حدودای 10 رفتیم کندوان. میخواستیم جلو یکی از مغازه ها پارک کنیم که اقای مغازه دار یه جای دیگه رو بهمون نشون دادند و همین شد باب اشنایی.

تا ماشین پارک بشه مادر هم رفتن داخل همون مغازه و شروع کردن به زیرورو کردن مغازه :دی

بین صحبتهاشون با مغازه دار که شغل اصلیشون هم زنبورداری بود متوجه شدم که این عسل اویشن و عسل گزنه و چهل گیاه و... نوددرصدشون کشکه!

به قول اقای کیانی( همون اقای مغازه دار) هیچکی راه نمیفته دنبال زنبور ببینه روی کدوم گل میشنه.وقتی عسل درست شد میان یه کم اسانس بهش میزنن میشه عسل اویشن :دی

پدر که اومد اقای کیانی همراهمون شد و بردمون خونه سنگی خودشون!!

داخل پرانتز اصلا و ابدا حس خوبی از اینکه برم خونه ی ادم غریبه نداشتم و ندارم!!!! نمیفهمم پدر و مادرم چطور انقد سریع با ملت اخت میشن! پرانتز بسته!!

داخل یهاتاق سنگی پذیرایی شدیم و اقای کیانی در مورد قدمت این خونه و چگونگی پیدایشش برامون صحبت کردن که من چون همش یادم نیس به ذکر این نکته بسنده میکنم که یه جنگی شده بوده و مردم برای اینکه درامان باشن میان داخل کوه براخودشون خونه میسازن بعد جنگ هم چون میبینن تو این خونه ها تابستون و زمستون احتیاجی به وسیله ی گرمایشی/سرمایشی ندارن همونجا موندگار میشن!

لطفا اصلا تصور نکنید که اینها شبیه کپرنشینان هستند! وسایل خونه به قدر کفایت وجود داره و تکنولوژی تا توی کوه هم رفته! سندش هم مانیتور24 اینچ و مودم وایرلس 4 پورت!! فقط من نمیدونم کدوم شرکتی اونجا نت ارائه میده!!!!

بعد هم اقای کیانی بردنمون داخل یه اتاق دیگه ای که داخلش یه سری وسایل دستی بود مثل گلیم و کار چوب و پشم و...

وقت نماز ظهر بود که از اقای کیانی جدا شدیم و رفتیم مسجد.

بعد هم گشتی توی بازار سنتی یا همون پایین خونه سنگی ها زدیم.

تو راه برگشت بابا اینا رفتن پیش اقای کیانی به صرف چای و دمنوش . مقداری هم عسل و شیره ی مویز خریدن!!

خداییش ادمهای خوبی بودند این دوبرادر!هرچند ما فقط فکر کنم کوچیکه رو دیدم!

اقای کیانی توصیه کرده بودن که موقع برگشت بریم و روستای حیله ور رو که در خاک مدفونه ببینیم.

دیوارهایی که توی خاک فرو رفته بود مشخص بودن از بیرون ولی راهی برای دیدن همه ی خونه ها وجود نداشت فقط چندتای اولیش راه داشت که بریم داخلش.

خونه ها از خاک پرشده بود و یه جورایی سقفش اومده بود پایین.

اینجوری یه روز دیگمونم پر شد!

شب هم بابا اینا رفتن دنبال پیدا کردن خونه ی همخدمتیشون!!! بعد این همه سال! ادرسها تغییر چندانی نکرده بود و پیداکرده بونشون.

 

صبح حدودای 7-8 راه افتادیم به سمت جلفا! و حدودای 10:30 بود که رسیدیم.

داخل بازار ارس با یه بنده خدای اصفهانی اشنا شدن و ایشون کلی راهنمایی کردند که برای خرید وسایل خونه کجا برند و چه بخرند و...

و اینجا بود که من به عمق ضعیف بودنم پی بردم!!

چون تصور میکردم میتونم مامانمو راضی کنم که جهیزیه رو ایرانی بخره!

ولی زهی خیال باطل!! حتی حتی قندانها رو هم خارجی خرید :|

خب فکر کنم طبیعی باشه که ما فقط تا ساعت 16 بعدازظهر توی یه مغازه لوازم خانگی بودیم و عملا هیچ کسی نتونست خرید کنه!!

و خواهران عزیزم اگه راه داشت منو با خاک یکی میکردن :دی

شوخی میکنم بندگان خدا ذوق زده هم بودند! حالا بهر چه!! الله اعلم!

 

نماز و ناهاری خوردیم و بازهم راهی بازار شدیم و این دفعه بچه ها خرید کردند و بعد هم پیش بسوی ابشار اسیاب خرابه!

مسیر وحشتناک و باحال بود :دی

ابشار هم به شدت دیدنی . ولی اسیاب یه اتاقک بود که اسیاب داخلش بود فکر کنم! من خیلی کنجکاوی نکردم ابشار برام جالب تر بود.

از اینجاها هم عکسی ندارم چون بازم گوشیم به افق پیوست! :|

 

شب بودیگه که راه افتادیم به سمت تبریز و بازهم ماشین خراب شد! این دفعه سرسیلندر سوزوند! :|

با هرمکافاتی بود رسیدیم هتل.

صبح باید اتاق رو تحویل میدادیم و همزمان هم باید ماشین میرفت تعمیرگاه.

شادی هم بعد از اینکه روز اول بهش زنگ زدم چندین بار زنگ زد و دعوت کرد بریم خونشون که نشد تا اون موقع.

وقتی اتاق تحویل داده شده بود و ماشین باید تا 17-18 عصر تو تعمیرگاه میموند و اتاق دیگه ای نبود که بهمون بدند! شادی دوباره زنگ زد که حداقل امروز بیاید اینجا!

کور از خدا چی میخواد؟؟ دو چشم بینا!

ما هم یه تاکسی گرفتیم و راهی شدیم . الحق که کم نزاشتین و خیلی هم خوب بود.ناهار هم مامانش برامون کوفته تبریزی درست کرده بودن.

هیچ کسی از من توقع نداشت یه کوفته رو درسته بخورم! ولی خوردم! :)) عاقا خیلیییییییی خوشمزه بود!!!

تا عصر که ماشین درستشد و بابا اومد. ما دورهمی خوش گذروندیم و کلی تجدید خاطرات شد و عکس گرفتیم! عصر هم قرار بود راه بیفتیم که با اصرار اونها موندگار شدیم!

حدودای 21 شب بود که رفتیم ائل گلی . و در وصف ائل گلی همین بس که من دیگه غلط بکنم دور و بر پارک بازیش برم! :| زبونم از ترس بند رفته بود توی ترن هوایی!! دیگه هم جرات نکردم سوال وسیله ای بشم و دِ دَر رو!!!

دور پارک یه دوری زدیم و به پیشنهاد دامادشون رفتیم بالا و از اون بالا هم چندتایی عکس گرفتم که خوب نشدن! :|

بعدم بابای شادی رسیدن و رفتیم خونه برای شام!

صبح روز بعدشم بعد از صبحانه یه سر رفتیم بازار همراه شادی و تا ظهر بازار مرکزی بودیم و بعدم راه افتادیم طرف اردبیل!

به محض خارج شدن از محدوده ی تبریز باروون گرفت اونم چه بارونی!!!

اردبیل هم یخ زدیم وقتی رسیدیم!! :|

صبح رفتیم طرف سرعین و ویلادره که ابشار داشت و واقعا جای قشنگی بود بعد به سمت استارا.

عکسای ویلادره

 

گردنه ی حیران عیجب قشنگ بود و عکسهایی که میبینید با از جان گذشتگی بنده گرفته شده! حالا دیگه چطوریش بماند! :/

 

استارا هم طبیعتا رفتیم لب دریا و بعدم مسجد. همونجا هم چندتا عکس گرفتم از دریا که اگه شد بزارمش برا هدر وبلاگم!

 

صبح راه افتادیم به سمت قزوین و مستقیم رفتیم تا بویین زهرا . شب هم رسیدیم قم.

دوساعتی داخل حرم بودیم و جاتون خالی یه دست عزاداری هم اومدن عزاداری و بسی قشنگ عزاداری کردند. ( البته من به این شیوه عزاداری اونم با 6- 7 تا باند گنده یه کم مشکل دارم :| )

ساعت 12 شب راه افتادیم به سمت یزد و فردا ظهرش رسیدیم روستای پدری و شب هم اومدیم خونه خودمون!

از صبح هم بنده فقط دور خونه جمع کردم و تمیزکاری کردم!

 

 

پ ن1

عکسها کیفیت جالبی ندارن واسه اینکه خیلیییییی حجمشونو کم کردن در بعاد واقعی خیلی صفحه رو سنگین میکردند!

 

پ ن2

من از نوشتن سفرنامه و اینجور چیزها خیلی خوشم نمیاد در نتیجه اگه بد نوشتم به بزرگی خودتون ببخشید!

۶ نظر

مختصر نوشت!!

بالاخره برگشتم خونه!

خسته ام خسته!!!

اگه بعد از رفع خستگیم! حوصله داشتم سفرنامه و عکس هم میذارم!:دی

 

+خدایی تصور نمیکردم موقعی برمیگردم با این صحنه روبرو بشم!

 

+یه عکس هم از دریا گرفتم که اگه شد بزارمش هدر اینجا! شاید تنها چیزی که بابتش ذوق کردم همین باشه!

 

+تمام مدت داشتم به ادمی فکر میکردم که میره از لب چشمه یه لیوان اب خنک برات میاره ولی یه قدمیت لیوان رو برعکس میکنه...

 

+علی الحساب عرضی نیست :)

۲ نظر

میدونم و باور ندارم...

سال قبل همین موقع ها وقتی به خاطر موضوعی ناخوش احوال بودم و فشار روحی زیادی هم تحمل میکردم

شروع کرد باهام صحبت کردن و دلداری داری دادن و نصیحت کردن و در نهایت تحکم!و بین همه ی اینا!یه حرفی زد که من تا چند دقیقه اصلا چیزی نمیفهمدیم و بدتر از همه اینکه حق سوال کردن در موردش رو هم ازم گرفته بود...

من مات بودم که خدایا مگه میشه این جوون پر شر و شور یه همچین بیماری ای داشته باشه

اصلا خدا!نگاه کن چندسالشه! زوده براش این بیماری!

روزها گذشت و ارتباطم باهاش خیلی کم شد عین بقیه...

امسال هم یه خبر مشابه در مورد یه دوست دیگه شنیدم

خبری که هنوزم نتونستم هضمش کنم!

فقظ این جمله تو ذهنم چرخ میخوره"پس این علم پزشکی داره چه غلطی میکنه..."

برام سخته قبول کنم که یکی از دوستانم یا نزدیکانم یهو نباشه!

یهو بره!

برام سخته باور کنم بیماریشون رو..

با اینکه میدونم این بیماری هست

با اینکه میدونم این بیماری با همه ی پیشرفت علم پزشکی بازم ممکنه بیمار بکشه!

اینا رو میدونم و باور ندارم!یا شایدم نمیخوام باورم بشه!

مثل اینکه میدونم قیامتی هست بهشت و جهنمی هست!ولی بازم یه جوری رفتار نمیکنم که اون روز ورق به نفع من برگرده!

بازم یه جوری رفتار میکنم که انگار هیچ وقت نباید جواب پس بدم

بازم یه کاری می کنم که اون روز بخصوص همه چی به ضررم تموم بشه...

چرا!؟چرا میدونم و باور ندارم! چرا میدونم و باور دارم و بازم اونی نیستم که باید باشم!؟

اللهم اجعل عواقب امورا خیرا!

۲ نظر

سفر ابدی!

دیدی وقتی میخوای بری یه جای مهم از چند وقت قبلش چقدر هول و ولا داری!؟

چی بپوشم؟! چجوری رفتار کنم!؟ کیا هستن؟ وای اگه فلانی باشه همش باید صم بکم بشینم!؟

اوه ایول! اگه بهمانی باشه خیلی خوبه پایه تخس بازیا و شیطنتام میشه :)))

یا خدا!نگو که فلانیم هس! دم به دقیقه میخواد از فواید تحصیل در فلان دانشگاه حرف بزنه!

بودن بهمانی خیلی خوبه! با خودش یه آرامش خاصی داره اصلا از کنارتم که رد میشه ارامش وجودش رو ادم اثر میذاره!

 

یا وقتی میخوای بری مسافرت!

از چند ماه قبلش حتی! داری پولاتو جمع میکنی که بتونی اونجا چیزهای خوب خوب بخری!

از چند روز قبلش فقط داری وسیله جمع میکنی!

هی لیست مینویسی هی وسیله برمیداری و جلوی اسمش تو لیستت خط میزنی!

ماشینت رو میبری تعمیرگاه که معاینه کلیش بکنن که خدای نکرده تو سفر جات نذاره!

خونت رو قشنگ تر و میزش میکنی که اگه یه وقتی از این سفر برنگشتی خونت مرتب باشه و کسی اومد نگه وای فلانی چقدر بی نظم بوده :دی

خودت قبل سفر همه ی وسایلت رو تمیز و مرتب میکنی لباساتو میشوری و اتو میزنی یه حموم مشتی میری!

کلی وسیله و چیز میز واسه تو راهت میخری

نقشه ی جایی که میخوای بری رو پیدا میکنی

از چند روز قبلش با google earth تموم جاده ها و راه هایی که برا رسیدن به مقصدت وجود داره در میاری

gps گوشیت رو فعال میکنی نقشه ی منطقه ای که میخوای بری رو دانلود میکنی که بتونی gps افلاین استفاده کنی

تموم نقاط دیدنی اون شهر و استانی که داری میری رو با همون google mapوgoogle earth پیدا میکنی و ادرسش هانو یادداشت میکنی

خوراکی ها و سوغاتی های اون هر رو پیدا میکنی و بهترین مغازه ای که اون خوراکی و سوغاتی داره رو پیدا میکنی!

و.....

 

همه ی اینا فقط واسه یه سفر یا مهمونی ساده اس!!چقدر زحمت میکشیم واسه یه سفر! واسه یه مهمونی!

 

میدونی! ما هممون مسافریم!

هر لحظه ممکنه تایم مسافرتمون تموم بشه و راهی مقصد اصلیمون بشیم!

جایی که بهترین ها و بزرگترین ها وجود دارن!

با کسایی هم نشین میشیم که خیلی خوبن خیلی مهربونن خیلی خیلی بزرگن

ممکن هم هس برعکس بشه! با کسایی همنشین بشیم که اصلا خوب نیستن و حتی بد هم هستن!

مهربون و خوش قلب نیستن و حتی بدجنس هم هستن!

و از اونجایی که ما هممون کمال طلبیم و دنبال خوبی و زیبایی ها!

قاعدتا باید همه ی تلاشمونو بکنیم که با دسته ی اولی همنشین بشیم!

باید تا وقتی به مقصد نرسیدیم یه توشه ی درست و حسابی و پر و پیمون برا خودمون جمع کنیم!

یه چیزی که بشه بهش افتخار کرد! یه توشه ای که باعث بشه ما رضایت اصل کاری رو داشته باشیم!

ولی میدونی چیه!؟

یادمون رفته مسافریم!

فکر میکنیم تا همیشه میتونیم تو این مسیر بمونیم و هیچ وقت این مسیر به مقصد نمیرسه!

واسه همین حرص و جوش و هول ولا نداریم! انگار نه انگار که داریم به یه جای مهم!

انگار نه انگار که داریم میریم پیش یکی که خیلی بزرگه! یکی باید رضایتش رو جلب کنیم!

انگار نه انگار جایی که میریم کلی ادم مهم و بزرگ وجود دارن!

همه ی اینا رو یادمون رفته! چسبیدیم به این زمین! غافل از اینکه جای ما آسمونه!

 

 

این چند روزی که درگیر وسیله جمع کردن بودیم تموم مدت داشتیم به همین موضوع فکر میکردم

حتی کارهایی که باید زودتر انجام میشد و گذاشته شده بود واسه دقیقه نود! توبه های قبل مرگ رو یاداوری میکرد برام

دارم فکر میکنم چقدر از این مسیر رو درست رفتم! چقد از اون رضایتی که باید جلب میکردم رو جلب کردم!

اصلا توشه ای دارم؟ اگه این سفر شد سفر اخرم و برنگشم چی دارم با خودم میبرم!؟ به غیر یه مشت وسیله ی بدرد نخور! چیزی دارم که بشه روش حساب کرد!؟

اصلا چقدر میتونم رو این حسابی که دارم حساب باز کنم؟ چقدر قراره منو ساپورت کنه!؟ چرا قبل اینکه به حسابم رسیدگی بشه خودم از خودم حساب کشی نکردم!

 

"حاسبوا قبل ان تحاسبوا"

 

پ ن

احیانا اگه برنگشتم حلال کنید! لولی بازی نیستا! ادم باید حواسش جمع باشه!

 

۲ نظر

درهم نوشت!

امشب مراسم یادواره شهداس تو حسینیه امیرچخماق

و شخص مورد علاقه ی منم سخنرانی دارن! دکتر حسن عباسی!!

یعنی من انقده حال میکنم وقتی سخنرانی میکنه!!

از بالا تا پایین بعضی اقایونو همچین میشوره میندازه رو بند که دل ادم خنک میشه!

ادم مطلعی هم هس کشکشی حرف نمیزنه!

از صبح نشستم تند تند کارامو کردم و لیست چیزهایی که باید اماده میکردم رو نوشتم که شب کاری نداشته باشم!و بتونم برم

هرچند میدونم اخرشم یه کاری پیش میاد :/

 

+

یه چیزی خیلی وقته تو گلوم گیر کرده! نمیدونم گفتنش تا چه حد قراره شر درست کنه :دی

ولی میگم !ان شاالله که شر نمیشه :دی

 

الان حدود یک سال و 15-16 روزه که رفسنگ دیگه نیس

ولی وقتی بود یه مشکل بزرگ داشتیم!

شبکه بعد یه مدت و یه سری تغییر تحولات تبدیل شده بود به دو دسته!

یه عده که من بهشون میگفتم انصار.اینا همونایی بودن که از اوایل پیدایش شبکه حضور داشتن

و اکثریتشون جز قدیمیای انجمن اسلامی دانش اموزی فلان شهر بودن و رفقای ادمین اصلی.

یه عده ی دیگه هم مهاجرین. اینا بعد از تعطیلی نشرینه کم کم یه عده شون کوچ کردن رفسنگ یه عده شونم بی خیال شبکه جتماعی شدن و زدن تو کار شبکه های موبایلی و اکثرا اینستاگرام.

خب تا اینجا که کسی مشکل درست نمیکنه!

مشکل از اینجا به بعدشه!

انصار فکر میکردند که اونها بیشتر شبکه براشون اهمیت داره و یه جور حس حق اب و خاکی داشتن و معتقد بودن که غالبا هم باید نظریات اونا عملی بشه

که اکثرا هم همینطور میشد چون بیشتر اونها بودن که میتونستن تو جلسه های حضوری مربوط به مدیریت شرکت کنن.

مهاجرین فکر میکردند که تجربه ی اونها در این فضا بیشتره به خاطر اینکه توی نشرینه حضور داشتن و هرکدوم برا خودشون شاخ های کار فرهنگی بودن و البته هستن!

دردسر اونجایی بود که اگر کسی عضو شبکه میشد که جز این دو دسته نبود و یا نمیتونست خودشو جا بده بین یکی از این دسته ها

عملا حکم یتیم رو پیدا میکرد که هیچ احدی محلش نمیده!

اینا رو منی که نه جز انصار بودن و نه مهاجرین !خوب درک میکردم و سریع هم تشیص میدادم

بقیه هم میفهمیدنها!ولی به خاطر مصلحت هایی که وجود داشت یه وقتایی به روی خودشون نمیاوردن

کم کم این یارکشیه شد دردسر! یه جورایی یه دو قطبی درست شده بود که عملا کسی دیگه رو هم ادم حساب نمیکرد

و این شاید برا کاربرا خوب شد چون جمعشون کوچیک و خودمونی میموند ولی برا رشد شبکه و مشئولینش بد بود!

رشد و پویای یه شبکه به پویایی اعضای اون شبکه وابسته اس.

بعد یه مدت دیگه خود کاربرا هم دل زده شده بودن از این جمع کوچیکشون

تصمیم ها و کارهایی هم که تیم مدیریت انجام میداد به خاطر وجود اون فضا اکثرا بی جواب میموند

از اینجا به بعد دیگه همه تیم مدیریت رو مقصر میدونستن

تیم مدیریت مسئول کم شدن تعداد پستها بود! مسئول کم شدن تعداد دیدگاه ها و....

و این همون چیزی بود که تیم مدیریت بارها سعی کرده بود جلوش رو بگیره ولی کاربرا خودشون ندونسته نخواسته بودن

اینا رو گفتم که به اینجا برسم والا که شبکه مرد و خدایش هم بیامرزد!

من خیلی از وبلاگ ها رو میخونم

هم وبلاگ های شاخ ( به تعبیر یکی از تازه واردین!) و هم وبلاگ هایی که کنج عزلت گزیده اند.

فضای بیان هم داره میره که بشه شبیه شبکه...(البته به عقیده من الان همون فضایی حاکمه که قبلا تو شبکه حاکم بود)

این در نهایت برا ما بده

بیاید یه کم از غرورمون کم کنیم

حداقل یه ذره خودمون به شعارهایی که میدیم عمل کنیم جای دوری نمیره!

البته همه ی اینها نظرمنه ها!! شاید به نظر بقیه اصلا و ابدا اینجوری نباشه!

 

+

فردا میریم مسافرت و ده روزی نیستم

عمیقا دعا میکنم این ده روز خوب بگذره و یه ذره ارومم کنه

هرچند به علت دموکراسی حاکم برفضای خونه!با رای 2 بر 5! به جای مشهد راهی تبریز میشیم! ولی به قول همون معتقدین به دموکراسی! هرگلی یه بویی داره دیگه!

البته! من یه چندتایی از مطالبی که این چند وقته وقت نکرده بودم بنویسم رو! یه جا نوشتم و گذاشتم برا انتشار در اینده!

و اگر نت سیم کارت همراهی کنه سر میزنم به این وبلاگستان

 

بعدانوشت

دیدید گفتم اخرش یه طوری میشه که نتونم برم!؟ مهمون رسید برامون :/

۱ نظر

رضا

یه چیزهایی پیش میاد

یه جاهایی به وجود میاد

یه جوری هی و هی زندگی پیش میره

که ساکت بشی

که هی نق نزنی به خدا

که هی نخوای خودت خوب و بد سوا کنی واسه خودت

که هی واسه خدا شرط و شروط نذاری!

که آروم بگیری!

که یاد بگیری باید یه جمله بگی!

إلهی رضاً برضاک، تسلیماً لأمرک، صَبراً عَلى‏ قَضائِک، یا رَبِّ لا معبود سواک، یا غیاثَ المستغیثین1

خدا من ساکت شدم!

خدا فرمون دست خودت!

خدا من یاد گرفتم راضی بشم به همونی که تو راضی هستی!

خدا سپردم به خودت این قایق رو

خودت برسونش به ساحل ارامش...

خدا هرچی تو بگی

هرچی تو بخوای

همونه...

 

 

1.پروردگارا! من راضی به رضای تو و تسلیم امر تو هستم. در مقابل قضای تو صبر خواهم نمود. ای خدایی که جز تو معبودی نیست!

ای پناه بی پناهان!...

۸ نظر
منِ مختصر
میخوام دل به دریا بزنم
اوج بگیرم
پرواز کنم!
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان