سلام!
دیشب خیلی حس خوبی داشتم!
یعنی واقعا حسم عالی بود!
عصرش رفتیم بدرقه کاروان پیاده روی مشهد.
یه مسیر نسبتا طولانی رو پیاده رفتیم تا امیرخچماق.
بین مسیر هی نگام میفتاد به زائرای امام رضا
هی تو دلم غصه میخوردم
با خودم میگفتم قربون کرمت امام رضا
من ازت کربلا خواستم
کربلا که نشد هیچ! همون مشهدت هم دستم در رفت...
نکن با من اینجوری اقا...
تو مسیر که میرفتیم و مداحی میکرد مداح کاروانشون
ملت از تو مغازه هاشون میومدن بیرون و نگاه میکردن
یه عده هم سینه میزدن همراه زائرا...
احساس میکردم شهر زنده شده
و خون توی رگ های شهر جریان پیدا کرده
رسیدیم امیرچخماق
همه جمع شدن دور مزار شهدای گمنام و فاتحه خوندن
و بعدش هم نماز امام زمان (عج)
قبل نماز مغرب هم یه شهید گمنام اوردن
شهید گمنام باید ندوشن خاک میشد ولی قبل اینکه مراسم تدفین انجام بشه
یه روز تقریبا تو همه هیاتهای مذهبی شهر گردوندنش...
نمیدونید چه غوغایی به پا شد
چجوری مردم زیر تابوت شهید رو گرفته بودن
وقت نماز شد
بین دو نماز حاج اقای کاروان یه کم صحبت کرد برامون
از شهید گمنام میگفت
میگفت هر حاجتی دارید از همین شهدای گمنام بخواید
اینا عجیب حاجت میدن...
بعد نماز هم یه چند دقیقه تابوت شهید رو تو قسمت خانوما گذاشتن
بدیهیه که من نرفتم کنار تابوت بشینم
فقط موقعی هنوز تابوت رو دستشون بود نزدیکش شدم و لمسش کردم...
چند قدمی تابوت بودم و هق هق میکردم
شاید بهترین لحظه ی دیشب همین لحظه بود که تابوت شهید تو چند قدمیم بود...
تابوت رو بردن و مراسم شروع شد
مداحی کردن و سینه زدن و حاج اقا سخنرانی کرد...
پ ن
نوشتم که یادم بمونه در کنار همه ی حس های مزخرفی که داشتم و دارم!
لحظه هایی دارم که حس خوبی بهم میدن