به مرز باریک بین عقل و دل فکر می کردم
به تصمیم هایی که در لحظه فکر میکنم با عقل خالص گرفته شده
ولی بعد از مدتی میفهمم ناخالصی دلی هم داشته
نه اینکه بد باشه و صدالبته که حتما همیشه خوب هم نیست
و برعکسش حتی!
بی خیال بقیش!
+
تو فکرم این بود که یه بحث اساسی باهاش داشته باشم
و به همین نیت هم رفتم جلو
ولی درنهایت به یه مکالمه کوتاه مثبت تبدیل شد بدون بحث و جدل!
ولی خدایی باید این جمله رو بدن با اب طلا بنویسن بزنن سردر دادگاه خانواده!!
زن و شوهر بعد از مدتی خیلی بهم شبیه میشن و به قول حاج اقا متوسل عین خواهر و برادر* میشن.
بخصوص تو صفتهای تنبلانه :دی
+
تو اشپزخانه دارن کار خودشونو میکنن و غیبت منو هم میکنن :دی
نمیدونم چرا هیشکی نمیخواد درک کنه که من سختگیر نیستم!
من فقط نمیخوام مثل فلانی بعد یه ماه برگردم خونه بابام!
من فقط نمیخوام مثل بهمانی بعد فلانقدر ماه با اون افتضاح بی خیال خونه شوهر بشم!
من! با وجود اینکه تصمیم قطعی داشتم که تو این مورد خاص خودخواه باشم!
ولی بازهم دارم فکر 4 نفر بعد خودمو میکنم
به این فکر نمیکنن که اگه یه درصد خدای نکرده من ِ اولی با اون مهر نحس تو شناسنامه برگردم خونه بابام! زندگی خودشون هم به شدت تحت تاثیر قرار میگیره!
فهمیدنش سخت نباید باشه!
* این در مورد اون دسته از زن و شوهرهای صادقه که باهم حرف بزنن! نه اون زن وشوهرهایی که هرکدوم عین برج زهرمار ی طرف خونه میشنن و یکی سرش تو گوشیه و اون یکی تا کمر توی تلوزیون فرو رفته!